با کودکان روهینگیا
سفری فتاد ما را …
سه شنبه، روزی بود که من
بیرون از سه شنبه
روز خود را می گذراندم سرخوش.
برگی از دیوان منوچهری بودم
که در نسیم وزان در ایوان
شعر به شعر
خود را به آفتاب و شراب می سپرد.
برگی از گلدان “حسن یوسف “
که رنگ های گرم تابلوهای قهوه خانه را
بر تن بزم آرایم می آزمودم.
سایه های کنار میز تحریر
که فتح می شد با
با خورشید رقصان موسیقی و قلم.
دل مضطرب مردمان کوچه بودم
که آوازهایشان از دوردست
با دل تنگم گفت و گوئی دراز داشت.
روزگار بودم و ما را چه بیم و پروا
که لحظه را ـ در بی نهایت ـ چه می توان نامید.
4 مرداد 96 ـ کوی نویسندگان
وهم عقربانه
نمی داند چیست آن چه می پندارد بوده
یا آن که کیست حالا
عقربی که خود را عقاب می پندارد.
پر از پرهای رنگین پرندگان اساطیری
زمین و میز و تشک و طاقچه
پرواز می کنند به هر بادی پرها
اما نمی برند تن به گوشۀ تنهائی خمیده را.
به تن می رویاند پر
به میز می رویاند کوه
از طاقچه آسمانی می سازد نیلی
توفانی می انگیزد خشمش از ناتوانی و توانائی
به پرواز درمی آرد اتاق را گرد عالم
در شهرها از بلندترین بام ها می گذرد
بر رودها ودریاها از سایه های ابر پیشی می گیرد
شکار می کند آرزوی رمنده را در پهندشت
جنگلی از دید رسش بیرون نمانده با مرغانش
همچنان چاردیواری، پای بند آب و گل پیشین.
نمی تواند از پوستش فراتر رود
در آن صورت جز پوستی نخواهد بود، آن زهرین کام.
4 مرداد 96 ـ کوی نویسندگان
بی پروا در شب خنیائی
شب را می برد به دوایری مساوی
ـ کیک شکلاتی فضا را ـ
پرواز شنگولانۀ پروانه ای سفید
که گرد سرما می چرخد
عطر الکل و افیون شاید گیجش کرده است.
گفت: این سرنوشت ماست
نقطه ای نورانی مقهور این همه سیاهی.
کسی حوصلۀ تکرار آه و ناله نداشت.
مضراب های تند و شورانگیز در آن نیمشب
به گمانم: رقص سپید را
تلاطمی افزون بخشید
چنان که برجا لمیدگان
رمیده از خویش
به کام آن هوای مشوش بودیم ربوده و نابوده.
پروانه آمد در روشنا
نشست بر لبۀ جام تهی
از آن تهی روشن چه در سکون بال هایش ذخیره می کرد؟
این شب تمامی شب های عالم بود و ما
خنیاگران شاهد پروانه ای که شاید ما آن بودیم.
اول مرداد 96 ـ کوی نویسندگان
بستان سرای مهمانی
می بوسی ام در جشنی اتفاقی
زندگی دیگر می یابم از بوسه ات
فراموشی می افتد بر آن چه بوده ام من
می شوم دنیائی که پیش از این نبود.
زیبائی است که می بوسدم، نه تنها زنی زیبا
لب ابدیت که می بوسدم به صبح ازل.
گمان کی می بردم محو از بوسه ای شوم و
آفریده شوم طراوت و مستانگی
در باغ شکوفه های نوبه نو، چرخان.
به جست و جویت در آن ضیافت بی پایان
شبم گذشت و عمرم
کجا رفته بودی همچنان معمائی
تو از کجا پدیدار آمدی؟
تا نبوسی ام دوباره
در جشنی اتفاقی یا به دقت تدارک شده
این باغ را ترک نخواهم کرد
تو که نمی خواهی افسانه ای شوم
که پایانی برایش نساخته اند!
اول مرداد 96 ـ کوی نویسندگان
زوال سرخ
در اشک شستیم قامتش را
پیچیدیمش در مویه های دشتستانی
کاکلش از تاریخ بیرون ماند
انگشتانش از آفتابسایۀ سرزمینش به در
اشاره به گردبادی در آفاق
که با خود خواهد برد هرچه را.
نیاکان غبارین می آمدند هیاهو کنان.
کتیبه ای پیش رو از نقوش سنگی
صحیفه ای پشت سر از خون دل
جهانده شدیم از حصار الفبای ناخوانامان.
بردندمان در منازل نامعلوم هوا
گفتیم این جاست پایان و
جائی و مجالی نه برای فرود آمدن.
در سالن های زیبا، پرتجمل از مرگ
اندام هائی از سینماحقیقت بیرون آمده
انهدام جمعی ما را
در نقشه ها ی نور و سکوت، نشانه گذاری کردند.
سقوطی به وسعت یک کشور در دوایر مجازی امواج.
اول مرداد 96 ـ کوی نویسندگان
در ایوان جنوبی خانه، به هنرمند آزاده، امیر محمد قاسمی زاده
از گلدان دیوپیکر برگ انجیر
هر روز برگی نو پدید
می پوشاند اندک اندک
تکچهره ام را بر دیوار
تا پدیدار کند خویش را به طراوت در منظر
برگ پشت برگ، روزاروز در کار فتح ایوان.
در اهتزاز ساعات عصر
تصویر گاهی خود را به دیده می کشاند
گاهی به کنایه می آرد به حافظه.
پشت انبوه برگ ها
حتماً حضور دارد
در رنگ و نور و خط، آن لبخند و آن نگاه.
عصرگاهان
سایۀ فراگیر گلدان را می گسترد
روی هیکلی خانگی
خم مانده بر کاغذهای سفید
که صبر می کند جادوی جاذبه
خم کند برگ ها را به خشکی و خزان
باز آشکار شود تکچهره، با جهان رنگینش.
31 تیرماه 96 ـ کوی نویسندگان
در روزی چنین شنبهی
واگذاشته ام به حسرت، پشت سر
سطرهای مغشوش گفته و ناگفته را
چیده دور قاب عینک ها و پیپ هایم
همه چیز پشت در بسته ماند
نمی توان بازگشت به درگذشت و
لختی در سطرهای ماخولیا آرمید
بین بوهای خنک و معطر توتون و هموار و ناهمواری جهان.
افتاده ام به دایرۀ به محو فنا
شما محو و من فنا
این در کی به روی کسی بسته ماند؟
ناگزیر می ماند از ما مشتی دیدنی و شنیدنی
از من عصا و کلاه و پیپ
تو را سکه و معشوقه و منصب موهوم
برای او، آن آلت مسخره
که آخرین خشابش شلیک می شود به خودش.
فقط دنیاست که حسرت نمی خورد هرگز، از فرط حماقت.
31 تیرماه 96 ـ کوی نویسندگان
سفید برفی بر سبز چمنی
به بازی هربار
درنور ، سایه
در شاخ و برگ و نسیم وزان در آن
پروانۀ سفید
فضا را از آن خود کرده ست
تصویر می کند سکوت باغچۀ کوچک را.
گاهی تنها
دوتائی وقتی
درمنظره ظاهر می شوند
تنها که باشد عاشق است
دوتائی عاشقند، به بازی.
این بار می آیند نزدیک تر
کنار دفتر سفیدم
خود را بر خطوط مات موازی
کلماتی می سازند از جادوی ازل.
می توانم حس کنم بی آن که بتوانم بخوانم شان.
گنگای بی معنا همواره بوده و پس از ما
ـ من و پروانه های سفید ـ
نیز، خواهد پائید.
سوم تیرماه 96 ـ کوی نویسندگان
ما بچه های بیابان؛ به محمود دولت آبادی
ما بچه های بیابان
شلوغی نمی شناسیم
نه تنگ می کنیم جای کسی را
نه کسی سایه اش بر آفتاب ما می افتد
صحرا برای همه جا داشته است همیشه.
ما بیابانی ها
با ستاره رفیقانمان را شماره کرده ایم
و زخم هامان را از دشنه های ناشناختگی.
یک تکه نان وطن ماست
یک چکه آب، آزادیمان
باران و برف نمی پوشد رد غصه هامان را
ابر، چتر خوشی های ماست.
ما بچه های بیابان
بازی کرده ایم کوه را
تا سنگریزه شود
شترهای مست برده اندمان به واحه ای در عمق گمشدگی.
وقتی که در خیابان می آییم
بیابان با ما می پوشد
شولای حیرت و انکار
می پوشاند ما را غریب تر از هر تاریخ.
زهری که از اندام ما چکید
چشم انداز شهری را به رنگ کهربا درآورد
این خون ماست که می گویی خویی وحشی است
خون باید وحشی باشد، آقا.
در مغازه هاتان
گوهر شبچراغ، سنگریزه ای به دید می آید و این عجبی نیست
قصه ها همیشه از آن گفته اند.
«پنجم تیرماه هزار و سیصد و هشتاد
از کتاب شعر بلند تامل (از دفتر نسیم صبح فردا)
جواد مجابی، تهران: کتاب مهر، 1381، صفحه 286»
تصاویر مربوط به جشن 77 ساگل استاد محمود دولت آبادی است که 10 مرداد 96 در کافه نزدیک برگزار شد.
منبع تصاویر: ایسنا
و سید جواد میر هاشمی
برای شجریان (دو)
در تاریک روشن اتاق خیابان ایران
دست تو ما را از تاریکی به روشنا می برد
جهان به روز طربناکی دل تو، کودک می شد
آوایت تاریخی برکرد از ذوق خاکیان این خطه.
شعاع نور جلال الدین بر گیسوی نشاط ما گذشت
قونیه شدیم.
عبور دادی ما را از شب های عاشقی سعدی
در حافظیه تو بار و بساط افکندیم.
سال های شوکرانی را سرکشیده، تحمل کرده ایم
در بازی های آفرینشکار حنجرهات
جهان لمحه ای شد این همه رنگین
تنها تو می توانستی شاعر چنین روزگاری باشی، دنیای سوختگان در یک سطر.
به قلب این دیولاخ، کی این پریخانه را برآوردی از شیدایی؟
در فضای مبادا و هرگز
به عشق و زیبایی آری گفته ای
حضور نامرئی ات به سرای مردمان
خاکستر شدن را حتی به دوزخیان آسان می کند
چرا که باز در آوای تو، به لایزالی موسیقی می روییم.
در تاریک روشن خیابان جهان
عبور می کنیم و
سپیده از گریبانمان سر می زند.
تنها کودکان ما را می بینند
و شاید چند هزار سالگان
وطن زیبنده تو شد، یارا
که این همه زیباش بازآفریده ای به ترنم.
دنیا هزار سال دیگر هم خود را به روشنی تو معنا خواهد کرد.
«بیست و هفتم تیرماه هزار و سیصد و هشتاد
از کتاب شعر بلند تامل (از دفتر نسیم صبح فردا)
جواد مجابی، تهران: کتاب مهر، 1381، صفحه 307
توضیح عکس: جشن تولد استاد شجریان مهرماه 92»
برای شجریان (یک)
روشن از نور موسیقی توام، پرنده که میخوانی
روشن از حضورت در این بامداد تیرباران
که دنیا را وانهاده ام در این میدان.
پیش از آن که صفیر گلوله شنیده شود
چهچهه تو آمد
به جانم نشست مست و
باغیم کرد در این عمر زودگذر
که دیگر گلوله پایانش نیست
دنیا را وا می نهیم و
دنیا
رد خون ما را میگیرد
آن را با موسیقی و بنفشه می پوشاند
با تمامی دهکده های آبی
و لهجه های خوشایند دوستی.
جنگل ها را می پوشم و
سردم است
دریا را بر خود می پیچم و
سردم است
بگذار تا در آفتاب تو درآیم.
با بال روشنت که به لطف
به سوی خاک خم کرده ای
از افق مرا بر میگیری
تا بپیوندی ام
به نغمه ای که اکنون در سراسر جهان شنیده می شود
از منقاری کوچک و سرخ
«بیست و هفتم تیرماه هزار و سیصد و هشتاد
از کتاب شعر بلند تامل (از دفتر نسیم صبح فردا)
جواد مجابی، تهران: کتاب مهر، 1381، صفحه 305
توضیح عکس: استاد محمدرضا شجریان و جواد مجابی منتشر شده در روزنامه اطلاعات در تاریخ 1353/5/6»
کاتالوگ خط
خط شکسته بسته
خط از کجا
به چشم تو میآید
از درون
یا از جائی که نمیتواند
دست و قلم درآید؟
چشم تو خط را میپیماید
تا از لفظ به معنائی برسی که
آن معنا پیش از رسیدن به چشم تو
کهنه شده
در پیچاپیچ زمان.
پس بهتر است دنبال خط نگردی
بازگردی به معنائی
که لحظهای پیش از آن
گم شد.
1386 ـ کوی نویسندگان
هنوز ای وطن…
تو را چنین که توئی، دوست داشته ام
نه از برای خودم
نه حتا به خاطر تو
دوست داشتن بهانه نمی خواهد.
تو را چنین که توئی می خواهم
اگر بخواهی ام یا نه
چرا که خواستنی بوده ای، همین که توئی.
نمی خواهم بنفشۀ نو رسته را
چنین پرطراوت و وحشی صفت
با هیچ گل قیاس کنم
حتا با خودش.
تو را برای خودت
این که هستی و خواهی بود
دوست داشتم
و «دوست داشتم» آخرین کلام من خواهد بود.
16 مهر 1395 ـ کوی نویسندگان
بعد از ما
ما رفته ایم از آنجا
مانده است جایگاه
به جا، بی ما.
می مزد زمان خامه ای را به نوک زبان
خط ها و نقش هایی به طعم دهانش می آیند
«چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است ؟»
این جا وقتی کافه ای بوده ست
که کیک خامه دار و قهوۀ تُرکش معروف بود
پیرتر از آن است فکر سیری و گرسنگی باشد
فقط می خواهد دمی بخوابد و نمی تواند
مقرر نکرده اند این را.
بیدار می نشیند و سراسرش را
به موریانه های قهوه ای شیرین کار می سپارد.
کی فکر می کرد سرزمینی خلاصه گردد در یک طعم؟
25 بهمن 1394 ـ کوی نویسندگان
چه تدبیر ؟!
بیرون خانه ام کسی ایستاده یا لمیده
که اگر دستش را دراز کند
می تواند هوای این سرزمین را بگیرد در مشتش
با دست دیگرش، تمامی آن ها که از بی هوایی می میرند.
بیرون خانه ام
دستش را دراز کرده آن سوی امتداد مغرب
پاهایش را انداخته روی سلسله جبال الان و بحر لامکان
منتظرم خوابش بیاید و بروم
خواب ها و خیالاتم آن سوی هیکل بلندش مانده
شاید خستگی و خواب را نمی شناسد اصلاً
هفت هزار سال حضور داشته آن بیرون
بی که بخواهد، مرا از تعلق هزاره ها رانده
حالا باید!
کدام باید؟
بهتراست بگویم شاید!
26 بهمن 1394 ـ کوی نویسندگان
یک دو جامم دی…
در سراشیب شب گرفتمش که نیفتد
افتاد در شیب شب
در تاریکی که می داند کجا می افتد پایین تر؟
نعره های موحشی در فضای وحشی
سازهای دیوانه وار، در هوا جامه می درند و جان
شهاب های بارنده دمی نمی ایستند از سقوط و فنا
مرا صدا کرد گویی
نتوانستم نگاه دارمش، نشد، چاره ای ندانستم.
کسی مرا در شیب شب رها کرد
صدایم را شنید و
با صدایم دورتر می رفتم تا ژرفا تا ناکجا
همیشه کسی هست رهایت کند به تاریکی؛ تنها.
26 بهمن 1394 ـ کوی نویسندگان
در آستان بهارت
سال جاری را لاجرعه سرکشیدم
خنک و خوشگوار با کف های سفید
به پیرامون، قهقاه مستان و زمزمۀ هشیاران
موسیقی غریبی تابان، بی تاب از دیوار تنم تا مشرق
جهان به زیر نگین انگشتری ام، تلألؤ داشت.
تمامی آن ها که گم کرده بودم به مویه
پیدا شدند با طرح کمرنگی از آن چه بودند پیش از این.
این کافه یک دنیا جا دارد برای افسون و افسوس.
می خواند:
«ما نیز چون تو بوده ایم، اگرچه ما را نیستی.»
وقتی می رسد قناری تمام آوازهایش را خوانده
مرغ هم می داند سکوت نوعی آواز است
سکوت، مرغ را از انتهای آوازش ادامه می دهد.
باچشم های سمرقندی اش نگاهم کرد و همین بس بود
دست می زدی؛ کاغذ حریره می شد و می ریخت
آن نقش ها که کم رنگتر از شعر ون قاشی بودند.
در جرعه های پیاپی می پیمودم سال را
نمی رسید پیاله به تهش، مستی در می رسید.
26 بهمن 1394 ـ کوی نویسندگان
باغ/ برهوت
حالا که مدتی گذشته و رفته
هنوز از باغ می روید چشمان و لب هایی
از صندوق کتاب های مدفون درخاک.
اگرچه آفتاب همان است و باد همان
اما گذشته و رفته دوره ای
که بی آن درخت و گلبوته از شکفتن خسته اند
مرغان خوشخوان تبعیدیان فراموش خاطران.
اگر صندوق نبود آن زیر
و افسون افسانه ها نمی تابیدند از ترک های خاک
اگر بر نمی شد افلاکی از کلمات آتشناک
اگر که پایداری حافظۀ نیاکانی نبود
چه می کردیم ما با
قساوت این برهوت؟
27 بهمن 1394 ـ کوی نویسندگان
بندۀ آن دمم
مانده ست مست زیر درخت
خنیاگران گذاشته او را و رفته اند
شب هم با آنان رفته.
می خواهد از رؤیا درآید و بتواند برگردد
به آن که بود، به آن خانه، شهر، به دورانش
اما نمی دهد امانش آن جذبه
به عشوه می برندش جام به جام پریزادان.
نتی معلق در آهنگی هنوز نیاغازیده ست
معنائی دشوار بر لبۀ لغزان لفظ
دنیا برایش آن سوی باغ مستی مانده.
می بیند که میوه می شود و سنگ و آب
شتاب می گیرد بی تاب در هوای مشوش
از عطر میوه گیش تهی می شود
از سنگوارگیش رها می گردد
روان می گردد بی پا در راه های هوا
که هیچش نمی شناسد نشان
و هیچ از آن نمی داند جز لذت حضوری بی پایان.
27 بهمن 1394 ـ کوی نویسندگان
در سلول بغلی
کسی در سلول پهلویی ست
«نامش مملکت است»
پاسبان های بند، چنین می نامندش.
می گویند «مملکت را نجات داده»
می گویند «مملکت را فروخته»
هرچه هست نامش با این جغرافیا ، گره خورده.
نزدیک ترین به ما ست و هرگز ندیده ایم ش
حالا آن جا، بی او
چه وضعی دارد ؟
و او بی کشورش؟
به خبرهایی بیرون از این دیوارها
نمی شود چندان اعتماد کرد.
شمایلی: حضور تاریخ و غایب از هر نظر
آخرچه طور می شود
تبعید کنی خود را فروتنانه به بی نامی
گم شوی از اسم و رسم و
به تمامی، میهنت گردی؟
اول اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
بی خیال آن خیال ها
آن که زمستان را از خاطر می زدود و
روشنای شبستان بود
هنرش شده بود آفریدن سایه ای دوان
که هرکسی در کوچه
می توانست پایمالش کند.
پرسیدمش روزی
چه می کنی با این همه جفای خلایق؟
ـ جزسایه ای ندیدم در کوچه!
10 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
کمی دیر است عزیزم!
وقتی نامم را می پرسی
که رفته ایم از آن کوچه، از آن ساعت ها
حالا نه کوچه ام به یاد می آید
نه ساعتی م به کار.
نخواهی شنید نامی از من
گفتنش احضار خواهد کرد
یک روزگار، مصیبت بودن را، آن جا.
اتفاقی، انتخاب کن و
فکر کن اسمم این بوده.
تلخ نیستم، نبوده ام هرگز
جز بالیدن و شکفتن و شاخ پرمیوه
چه می خواست
آن که سنگ بود و تبر، فرجامش؟
به هرچه ام که بنامی
چه می تواند کند در بخاری دیواری، خاکستر؟
10 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
نیم کرۀ مرئی
بذری که کاشته بودی
پر از آواز محال گشته و پرندگان جمال
ریشه ها، در استخوان نیاکان محکم
شاخه هایم، مشوش
جاده های دنیا را امتداد می دهند.
این جایم و هرجا
چنان که نور و هوا
برمجال هوس هایم، فرمان روا.
در ماورا
شهری از کلان سالی و هیاکل فرتوت
غصه های کدام نازنین
فروکشیدشان بدین گسسته اندامی و سکوت؟
حیاط های پرخنیا و پایکوبی و دست افشانی
آنک! مسخر گل های خطمی و صف کبود تابوت
کمتر از چهل سال از آن صاعقه
بیش از چهل سده آدمیزادگان
رانده شدند به زهدان مادران
که هیچ جای امنی نیافتند جز آن.
16 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
وصیتی در بطری
هر ذره ای ز من دریائی
کشتی ها، در آن غریوکشان دیوانه در دیوانه
ملاحان عقل باخته، پی گرفته بازی نهنگان را
مقصدی نخواهند آزمود
فراتر از فروتنی و حیله های حال سرگشتگان.
چه می تواند گفت از آن چه شنفت
اگر که خواست با که بگوید؟
هزاره ای بر پیشانی تغافل، در غروب
هزار زاویۀ الماس و هزار ضلع زمرد
قوس درهم شکسته را ناهمواری مردد می بخشند
دریا کشتی های گم شده را در مشرق طالع می کند.
می آئیم و رفته ایم از هوش
از این رعشه های نور به جا خواهد ماند رخشه ای؟
گردابی این جا توفان را در خود می چرخاند
دریا کشتی را و کشتی جنون سفر را.
این مرغ از شعله شکل دارد
این ماهی از انعکاس مرجان.
همان سرگذشت که درخواب با ما گفتند.
16 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
گذرگاه
این که می بردم درهوا
اگر یک دم فرو می نهاد مرا
می توانستم شهری را بشناسم جز چنگال
آدمیانی جز اشباح هرجا و هیچ کجا.
به خوابم در ربود
عبور عذابی ست ناگزیر
چه قرن ها گذشته از آن دم؟
چه فرصتی درانتظار می ماند این تن؟
پیداست پیر شده، خسته ست
شاید سفر به پایان می رسد در چشمانش
شاهپرهایش آن نیست پیش از این دیدم
نه دیگر منقارش تیز و چنگالش خونریز.
شاید فرود او عاقبت بر آشیانه خواهد بود
با جوجه های گرسنه؛ جیغ و ویغ کنان.
17 اسفند 1394 / کوی نویسندگان
کجا برده ای همه را؟
در را که می گشایم در این عصر
آجر فرش از آب پاشی گلدان های شمعدانی، مرطوب
می گذرم از سایۀ صنوبر و عطر ریحان و شاهی
غلغلۀ مسین گنجشک های نارون آن سمت
هیچ بار ندانستم
این فاصله چه طوری طی می شود تا تو.
به پلۀ سوم، که می رساندم به اتاقت
پامی نهم.
پلۀ چهارمی نیست تاهفتم، تا پاگرد
فضا در آن خانه، حالا
سه پله بیشتر ندارد و تمامی تو را.
19 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
گفته بودندمان که…
گذشتیم، عاقبت
از آن کوچه ای؛ که زنهار مگذرید!
به خانه درون شدیم
و آن اتاق در بسته را کلید
خستگی هفتاد سالۀ ما بود.
20 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
روی نقشۀ گیتی
خانه ای را که پنداشتید ویران کرده اید
ویران نشد ، نه از روزگار، نه با شما.
حیاط این خانه، از نقاشی بود، باغچه و حوضش هم
دیوارهای شرق وشمالش؛ شعر
جنوب و غربش دستکار دهقانان و پیشه وران
اتاق ها وقتی از افسانه های مردمی می آیند
مرگ و پیری نمی شناسند هیچ گاه.
مگر می شود بهزاد و میرعماد و بنان و احمد را
در خشت خشت این عمارت ندید
بیهقی کنار ما قلم تاریخ را گریان در خون می گرداند
سعدی در تاریک ترین شب پیغام داد:
چراغ رودکی را کنار دفترهای نیما بگذارید، روشنی را!
آن دم که می پنداشتید ویران می کنید بنیان ملک
دهخدا و هدایت بنبری بالا بردند از سنگتخته های رنج
بازوی جوانان سبز و سرخ و کودکان شیرگون ما.
ویران نمی شود هرآن چه هوش گیتی با آن بوده ست.
کوه هامان شعر می شود، دریا و جنگل و کویر، شیدایی
الفبای «صادولام وح» این جهان پرآشوب خسته ایم.
22 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
درآن جشن
آن آتش بلند که می آید به رسم هر سال
باید ببوسمش سرخ وزرد در تاریکی
باید که دردلم، جهان آن باشد که بود.
وقتی که جشن دامن بلند تماشا را می چرخاند
و گیسوان محبوس را در التهاب شیرین آزادی
باید که در دلم جوان تراز این تن باشم.
وقتی هیاهوی دور شهر را می شنوم از شادی
نزدیک ترم به فواره های نور و فش فشه های نشاط
باید که دردلم، تهی شوم از این که کی، کجا هستم.
کودک دستش را دراز می کند
آسمان را به چنگ می گیرد سراسر
فرو می کشد با تمامی ستاره هاش
تا قسمت کند ستارۀ هرکس را به چشمان منتظر.
بخت من است که امشب
شوقم بلندتر از خیال دنیاست و
می تواند آن سوی عطارد و مریخ
جنون خود را گرداگرد
برهنۀ درخشانت بپوشاند.
25 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
در آخرین سه شنبۀ زمستان
از برج لیز ماهی پائین افتادم
در باران شکوفه ها و عطر زنبق و سبزای پونه ها
تا پی بره ای بازیگوش سرگردان شوم
که کرک لطیف تنش
از آفتاب نوازش ها، زرین شده است.
این دشت می رساندم بدان رود و رود به رؤیا
دشت لذت رؤیا، رودارود از رگ هام در گذر.
جانوران آسمانی پی ام روان
بر تختگاه بالا می روم
می نشینم بر جای ترسناک غایب
که اورنگ شاهیش را فراموش کرده بر تخت طاووس.
آن بالا گاوهایی در چمنزار معرفت
این پایین گاوهایی در سمن زار خاطر
باید مواظب شاخ های هلاکش باشی شاعر!
بره ای که سفرها انگیخت، بر گیاهزار هوس ظاهر شد
می خیزیم و می افتیم و باز بر می خیزیم
در روز ما شبیم و با شب، خود روزیم
از آتشی که تویی در ما می سوزیم.
25 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
با این عشرت نهانی
با تنگ دستی و دل تنگی ام که بوده و حالا هست
اتاق کوچکم را آفاق عیش نامرئی می یابم
شاید خود را به خواب می بینم و جهان را هم.
اما رؤیا نیست و تردیدی با اتاق چهل ساله
که تاب آورده شلنگ اندازهای خیال گستاخم را.
اتاق استوارتر از روز نخست
دیوانه ترم می یابد
اتاق ها هم گاهی چون مهمان شان، سودائی سرند.
عشرت ما چندان نامرئی هم نیست جز بر نا اهل.
با گنجی که از هوای توفانی میهن ربوده ام
هوس هایم در تلاطم همیشگی فروزانند
آن سوی پنجره، از تلألؤ الماس های رقصان گرداگردم، نابینا شده
از اوراق کهنه و کشوها، بیرون می جهند هردم
آن چهره های چندین شگفت با هوش چندان شگرف
کی می داند چه قرن ها و سلسله ها را پای کوب تخیل می گذریم
دست افشانی هزاران شاعر و خنیاگر و مصور
ارموی این جا رودکی، بهزاد، بنان و سهروردی ست.
بیرون دیوارها فقط طنین موسیقی قدیمی می پیچد، همین!
26 اسفند 1394 ـ کوی نویسندگان
بلبلان خامش شدند و تن زدند
«چون که زاغان خیمه بر بهمن زدند»
سرمای جان و تن را ستمگرانه گسترد
برف؛ که هرچه را می پوشاند جز برهنگی خویش را
مثل روز روشن بود
نازک تنان، زمستان ناپیدا بن را، تاب نمی آرند.
دراین هوا
باغ ناپدید و کوی ناپدید و آدمی ناپیدا
چشم انداز محو از بی حیای سفید یک دست
چه جای نغمه و نوا، دراین سکوت جان فرسا
جز غراب مرثیه خوان
بر تل جنازه های بلبل و قناری و آوازهای جوان.
روز دیگری آمد
نیامد به خویش، ما آوردیمش
از شش جهت نوای مرغان در پرواز
بامیش سفید مرگ رفته بودند
زاغساران بی آب و رنگ
ما مرگ را به مردن واداشتیم
دراین فروردین.
6 فروردین 1395 ـ کوی نویسندگان