در گالری نقاشی چهارسو

(در گالری نقاشی چهارسو برای نقاشان حاضردرآن جلسه خوانده شد )

 جای من کنارجوان هاست .

جوانی تمامی حالاتی است  که عمری آن ها را درشعرها و مقالاتم ستوده ام: شوروهیجان ، عصیان ، آزادگی ، رؤیاپردازی ،  حتی لا ابالیگری .  آناتی ست که آن را زیسته ام درعشق ، در مرگ ومبارزه و خنده واشک. جوان هاجسم جهان اند ، عضلات پرتوان آن، دست اقتدار و پای حرکت وچشم بیدارو مغزجستجوگرزمان وبیشترازهمه قلبی که ازعشق آسمان را به زیر می کشد ، امیدوارانه به زیروزبرکردن جهان می اندیشد وبه هنگام نومیدی دراشک واندوه غرقه می گردد، می ایستد به بویه ای  ، می افتد ؛ اما از پویه نمی افتد . دیده ای که دنیارا ساخته اند ودرویران کردنشان هم نوعی ساختن راببین !  جوانی اوج طراوت زندگی ست .

  جای من کنارجوان هاست .

جوانی سپهر شعر و شوروشعور رودکی است که قصیده به قصیده ازگم شدن آن می موید ، منوچهری است که می خواند : خوشا عاشقی خاصه وقت جوانی / خوشا باپریچهرگان زندگانی . فخرالدین اسعد ونظامی زیباترین منظومه های عاشقی را دروصال وفراق های جوانان جاودانه کرده اند ، فردوسی از جوانی به زنده کردن اساطیر وتاریخ ایران همت می گمارد ، حافظ تاپیرنشده ازمیکدۀ رندی و هوسناکی بیرون نمی آید ،خیام درگل وگیاه تازه رو ،آرزوی بازگشت بدین جهان دارد ، چه کسی شیداتر از مولوی که باغزل هایش جوانی جاودان دارد و کی بی پروا ترازسعدی در رسوائی های فصل عشق وجوانی گلستانش؟ شاملو ونادرپور وفروغ ازپیری هراس دارند و درشعرهاشان جوان مانده اند . شعرامروزایران دراین سرزمین وفرهنگ پیر روبه جوانی وپویائی دارد . 

جای من کنارجوان هاست .

             جوانی را خامی وشوروشر دانسته اند وپیری را پختگی وفرزانگی ، این مدعای پیرانی است که تنها حسرتشان بازگشت به جوانی وعاشقی ست .  قدرجوانی را درسال های شتابناکش نمی دانیم وگاهی هدرش می دهیم ، یادآن دوران خوش درسال های ناخوشایندکهولت، مارا ملول می دارد. جوانی چکادی ست که ازکودکی به سویش شتافته  وفتحش کرده ایم ، بی خویش وناهشیار روی قله ایستاده بودیم وچه می دانستیم که درآن ارتفاع ورفعت چه بالا گرفته ایم و والاهستیم ؟ ازچکاد فرودمی آئیم و روبه نشیب تا دشتی که شاید هم تراز ایام  نرفتن به بالامی تواند بود .عشق وجوانی دو چیزست، که تا داری ازآن بی خبری، خبردارشدنت پایان آن هاست . 

جای من کنارجوان هاست .

            پیش ازاین گاهی جوان ها را نکوهیده ام که درشعر ولنگارند ، درشناختن فرهنگ خودمان ، سهل انگارند ، بعضی ازآنان در روش ومنش  کاهل اند وغافل . این ها را حتی اگرحقیقت داشته باشد عقل سرم گفته نه زبان دلم . کسانی نسل پیشین را می ستایند و نسل پسین را انکارمی کنند ، شاید این جبران کنش نسل جوانی ست که با آمدنشآن ها را ترسانده و روبه فراموشی رانده است . این دعوای خندستانی را کناربگذاریم . چه چیز خندمین ترازاین سلسله مراتب چوپانی ؟ ماکنارهم معنا داریم وهریک دیگری را برپامی دارد وتوان می افزاید ، دریک راه پیمائی سراسری به درازای عمرمان پیش می رویم ، کسانی بازپس می مانند ، کسانی جلوترمی دوند ، این راه است که اهمیت دارد ودرراه بودن . بردن وباختن یک دوسه منزل دربرابر ابدیت چه اعتباردارد؟ گاهی جوانی سن را _ با پیچ وخم های خطرآمیزش _نکوهیده ام و جوانی بینش را_ با دستاوردهای عظیمش _ ستوده ام ، این هم نگاهی است .  ازآن نگاه عبورکرده ام که یقین دارم این جهان بوده را که چه خواهدشد همین جوانان شکل می دهند ، چه بپذیریشان، چه ناخوشایندت باشند. تاجوانند باسرکشی وطغیان وجویائی ، پیش می تازند ، زبون جهان وزمانه نمی شوند وبا تسلیم ورضا وتقدیر بیگانه می مانند وخوشا این جنگندگان بی پرواکه ازفرازبیم وامید و پیروزی وشکست می جهند و بی مصلحت اندیشی وعافیت بینی به جان خطرمی کنند. این را بگویم که مابه عنوان دولت وملت ، به جوان هامان چه داده ایم که از آن ها چنین طلبکاریم . جوان آزادی و فراغت و آشوب ورؤیا می طلبد ، مابه او جز قفس آرزوهاشان چه هدیه کردیم ؟ دوستتر دارم دراردوی مغلوبان باشم تا ظالمان ، گرچه جوان ها هیچ گاه مغلوب وستم پذیر نشده اند .  

جای من کنارآن هاست .

            درحق جوان ها گاه اشتباه می کنیم داوری ها وبرداشت های نظری ما می تواند مایۀ عبرت وشرمساری باشد .  درست سال هائی که می پنداشتیم ومی پنداشتند جوان های ماغرق عشرت روزانه ونفع مادی و انزوا و خودنگری هستند ، میدان های انقلاب ما ازاین جوانان پرشد که برای استقلال وآزادی گروهاگروه جان فداکردند . به هنگام حملۀ دشمن به کشورمان،اجساد خون فشان همین جوانان وجب به وجب این خاک اهورائی را درحماسه پوشاند. درهرمرحلۀ بحرانی این تاریخ درهرماهی ازفروردین تا اسفند ، این جوانان مابودندکه ، مردادسال شکست را تحمل کردند ، خردادهای  سرافرازرا آفریدند ، تیر باران پیروزی و مرگ تابستانی را تجربه کردند بهمن سردرا باخون گرم خود بیرقی برافراشتند ، درست موقعی که میهن وملت به حضور ناگزیرشان نیاز دارد ، اینان میدان های ورزش ، سیاست ، هنر ، تولید ، دانش را با شناختن کوچه های درروی آن ، از خودانباشته اند .آن که مدال طلای ورزشی را در یک عرصۀ جهانی می گیرد باید بداند که کسی همتراز او کنج خانه اش یک شاهکارنقاشی می آفریند وکسی پرتلاش تراز آن ها با دیگران راه وپل روستائی می سازد برای نجات آدمیان از بیماری وگرسنگی و فراموش شدگی. خوشا قهرمانان شناختۀ ما درهرعرصه ای وخوشا آن بسیاران جوان،که ازفروتنی همه عمرگمنام می مانند ودر خدمت خود به مردم پاداشی جز لبخند و رضایت آنان نمی خواهند .     

    جای من کناراین هاست .

            جوانی استعاره ای از انکارجهان پیراست و از زمان پیرتراز امکان . جوانی غرورزیستن آزاد بی واهمه است ، جوانی طنین طبیعتی ست که مرگ نمی شناسد و زایندگی وبالندگی را قانون خود می داند و دلش درگروی فرداست . جوانی شعراست ، نقاشی وموسیقی وسینماست ، هنرمنددرهرجای این عالم وتاریخش ، در هنگامۀ خلاقیت وشورآفرینندگی ، ازقفس تنگ تنانگی خود بیرون می جهد ، می پرد توی دریاچۀ رنگ و آهنگ وتصویر ، شناکنان بی نهایتی رامی پیماید تا برسد به گستره وژرفای این هستی آبناک که همواره ناشناخته وبی کرانه می ماند .  جوانی دانش وآزادگی ورشد است ، جوانی ضمیر ناهشیاراین جهان گیج شده ست . جوانی مرگ را وترس را و ستم را پس می زند ، به انکار یاوگی این جهان همان قدرمی کوشد که دررد معنای بستۀ خسته شده اش .     

هرچه باشد و هرچه بشود ، جای دل من کنار دل شماست ودل هیچ گاه دروغ نمی گوید .

استماع اثر تازه حافظ ناظری

(با جمعی از موسیقیدانان واهل نظر  دعوت شده بودیم برای استماع اثر تازه حافظ ناظری دربرج میلاد. این مطالب به مناسبت آن جلسه  ایراد شد.)

 موسیقی : الفبای ذهن عالی

الفباهای متفاوت  در زبان های گوناگون  ، انسان ها را ازدرک حرف های یک دیگر محروم کرده است . یک ایرانی معاصر وقتی با الفبای چینی ، روسی یا فرانسوی روبه رو می شود ، اگر بدان زبان ها آشنائی  نداشته باشد ، انگار با هیروگلیف یا خط میخی روبه روست وازامروز به بی در زمان ونا درکجا پرتاب می شود . این مانعی می شود برای تبادل بی واسطۀ  شعر وداستان ونمایش حتا سینما که به مدد ترجمه رفع شدنی است .  درهنرهای دیگر چون نقاشی ومعماری وباله  رابطه گیری آسان تراست اما ارتباط بیشتراین هنرها به خاستگاه فرهنگی سرزمین شان ، خود حجابی دیگراست.

 موسیقی به تعبیری ، پیش از زبان پدید آمده است و به دلیل تجریدی بودنش، الفبای دیگری دارد : الفبای مشترک عواطف انسانی ، که  بشر بی میانجی آن چه را از ذهن هنرمند بر آمده در ذهن خویش پذیرا می شود . جسم آدمی وذهن او،  از زادن تا رفتن ؛ بی اختیار دربرابر ریتم های موسیقائی  واکنشی طبیعی دارد و موسیقی مدارهائی را در ذهن بر می انگیزد که مدارهای لذت زیستی وحیاتی است . نه فقط موسیقی در تمامی شئون زندگی ما تأثیر و نقش دارد بلکه گیاه وجانور هم ازآن تأثیر می گیرند . در ایران ، شعر وموسیقی وآواز  به هم بافته بوده اند در هنرگوسان ها وخنیاگران ، ازباربد و رودکی چنگ نواز و حافظ خوش آوازتا برسیم به بخشی ها وعاشیق ها و زمان ما که عارف این هرسه هنررا باهم داشته است .  

 موسیقی ما در هزاره ای ترس خورده از متن جامعه به  خلوت و  محفل انس گریخته است . انقطاع تاریخی ونهی عام آن مانع تکامل این هنر انسانی شده است ، ردش را درسماع درویشان می گیریم ودر بزم های شاهان واعیان و درخشش نظری وعملی گاهگاهی در قرن  نهم به بعد . اما تعصب صفویه موسیقیدان ها را به هند وعثمانی می گریزاند و قرون خالی داریم تا اواخر دورۀ قاجار و حیات نیمه جان موسیقی درباری و نواهای درغلتیده به دامن رقیبش در تعزیه وروضه  یا صندوق های شادمانی .اگرچه موسیقی مقامی نواحی واقوام ایرانی به رغم تمامی امر ونهی ها جان سختی کرده وخودرا تا ما کشانده است . 

به  گمان من ، موسیقی الفبای ذهن های عالی است ، غزل های وقصاید شاعران بزرگ ما از رودکی تاسعدی  پراست  از توصیف طبیعتی آذین یافته با رامش وآرامش  بهار وشادخواری و  خنیا . دراین میان مولوی  بی سماع و مطرب شبی به روز نمی آورده و روزگار خونریز عصرش  را جزبا گذران زمزمه ساز وقتی خوش تحمل نمی توانسته است . یادکرد مولوی از پرده هائی چون سپاهان و حجاز و عراق وعشاق وراست وبوسلیک وحسینی و زیر خرد وزیر بزرگ ورهاوی وزنگله مارا به یاد موسیقی شناس دیگری چون منوچهری می اندازد که از الحان عصر خسروپرویز تازمان خودش یاد می کند .

ای چنگ پرده های سپاهانم آرزوست                          وی نای نالۀ خوش سوزانم آرزوست

درپردۀ حجاز بگو خوش ترانه ای                                 من هدهدم صفیر سلیمانم آرزوست

درپردۀعراق به عشاق تحفه  بر                        چون راست وبوسلیک خوش الحانم آرزوست

آغازکن حسینی زیرا که مایه گفت                   کان زیر خرد وزیر بزرگانم آرزوست

درخواب کرده ای زرهاوی مرا کنون                 بیدارکن به زنگله ام کانم آرزوست . . .

ازعثمان  وابوبکر ربابی می خواهد که بنوازد شب را وروح را و دل بیقرار شاعر را .

می گوید آن رباب که مردم زانتظار                              دست وکنار وزخمۀ عثمانم آرزوست

موسیقی  که روزی در تنگنای محفل اقتدار وتالارهای مجلل بود اکنون در جهان هزاران شنوندۀ پرجوش وخروش خودرا دراستادیوم ها وپارک ها وفضاهای بازگسترده با جمعیت میلیونی می جوید .   موسیقی  امروز گویاترین زبان جوانان و عاشقان و پیشروانی است که زندگی بهتری را می جویند در صلح وهمزیستی وهمدلی . مانیز ازگویائی وفراگستری این زبان جهانی بی نیاز نیستیم . کسانی  سازها را درمیدان ها به  آتش کشیدند وبعد با تأخیر دریافتی بیست ساله جشنوارۀ موسیقی وموزۀ موسیقی بنیاد نهادند  . این بیست سال را چه کسی تاوان خواهد داد و می دانم که بیست سال دیگر موسیقی پرطرفدارترین هنرما هست وخواهدشد اما مایۀ نقد بقا را  که ضایع می شود از کجتابی و ندانم کاری ، که ضمان خواهد شد وتاوان خواهد داد که زمان شتابکاراست ما کنار جادۀ مدنیت نو خودرا به خواب زده ایم .

یادداشتی برای نمایشگاه استاد علی اصغر قره باغی

یادداشتی برای نمایشگاه استاد علی اصغر قره باغی ، منتقد ، نقاش ، مترجم . پیش و بیش از همه  انسانی وارسته .)

                             عشق می دود درجهان  و مرگ همچنان ایستاده  .

                       

سوار اندیشناک نشسته است بر اسبی ایستان . این تابلو نمایانگر سکون پرانرژی پیش از دویدن درمسابقه ای بی انتهاست . تردید وشوق را باهم نشان می دهد . پیش از هرحرکتی، تأمل درازی برای انتخاب راه هست . چرا می روم ، می دوم، به کجا ، برای چه ؟ درتابلوهای بعد ، حرکت شروع شده است باشتاب وتوفانی . تک سوار براسبی دونده ،  دوسوار به رقابت بایکدیگر ، سه سوار دوشادوش هم بر اسب هائی دوان  . بعد پرده عریض می شود پیش چشم تماشاگر تا ببیند و دریابد سواران بسیار را  واسب های فراوان شتابنده را در مسابقه ای درازمدت و انگار بی پایان .

گزیدن اسب ، به عنوان یک مضمون برای قره باغی می تواند چند معنا وهدف را دنبال کند .   نخست این که  اسب  دراین پرده ها چندان حالت سمبلیک ندارد مثل اسب های ژازه و اویسی یا محجوبی که از متن تمثیل های مینیاتوری می آیند .  اسب ها با پرداختی طبیعی و واقع نما ، همان حیوانی است که در چوگان یا اسب دوانی دیده ایم ، نیروئی پیش رونده وبرنده درپایان کار .

 اسب های واقعی دوانند درمیدانی که واقعی نیست و  از مقولۀ نقاشی است،  برای بیان تجسمی شان به نمایش تحرک پرشتاب ،  نمایش عضلات و اندام ها ، سایه روشن های رنگ کهر و کبود نیازدارند  و تقابل دینامیسم حرکت برابر سکون فضا مارا ونگاه ربوده مان را همراه می برند درمسیری که درزمان جاری هنر بی آغاز وانجام است . اسب این جا مظهرپویائی است درگوهروذات خود ، جانوری وفاداراست ازطبیعت کنارانسان ؛ مضمونی است که رنگ ونور وخط نقاش را مجال خلاقیت فورانی حس وعاطفه می دهد ، اسب اما می تواند به تعبیر نمادین هرموجود پویائی راه دهد :  فرد ، جامعه ، تاریخ ، عشق پرتحرک وشتابنده باشد دربرابر سکون فضای پیرامونی که با بی اعتنائی مرگ آسائی مستبدانه خاموش وساکن می ماند و پایان کار راهپویان را انتظار می برد . این مسابقۀ پویائی زندگی عاشقانه  برابرسکونی مرگ آسا ست وهنرمند با تأکید بر پویائی و خیزش  شتاب انگیز مضمون هایش ، ترجیح عقلانی وعاطفی اش را ورای پوست رنگین پرده هایش  نمایان می سازد . 

اسب های قره باغی اصل اند وسواران فرع . نقاش آشکارا از قهرمان پروری تاریخی ایرانی _ ترجیح مرسوم اسب بر سوار_  اعراض کرده وازدامگاه حماسه سازی بی مورد پریده است . درواقعیت ، این اسبان اند که باتوان  و آمادگی نادرشان مسابقه را می آغازند وبه پایان می برند و مهارت سوارکار فرع قضیه است . می بینیم که درتابلوها تأکید اصلی بر نمایش اسب وحالات وحرکات پرتلاطم اوست . جاهائی سواران کم رنگ یا تقریبا نامرئی می شوند یا به هیأت گروهی هم سان وهم پوشش درمی آیند وقلم موی رنگین نقاش سراغ حرکات متنوع عضلات سروسینۀ اسب و دوران پاها و پرش ودوش آنان درفضا می رود و مرکزیت تابلو زیر هیمنۀ اسب ها و مضمون تحرکی شتاب آمیزاست . 

حرکت  نمایش دوندگی اسب ها از فرد به چند وبه گروه ، حرکتی طبیعی و گروه گرا ست که درتاریخ و جامعه  معنائی بارز دارد و هنرمند با ترسیم انبوه سواران تازنده به پیش ، شاید اشاره دارد که هنر از حوزۀ امرفردی فراترمی رود  . روزگاری هنرمند مخاطبان خاص وحامیان رابه آتلیۀ خودمی خواند اما دردو قرن اخیر هنرمند به ذهن دیگران وافکارعمومی  یورش می برد  ، چرا که خواسته وناخواسته هنرمندان به دگرگونی جهان وبهبود اوضاع امید بسته بودند حتا آنان که ملول از اوضاع نابه سامان پیرامون ،  آسمان را خانه ای پردود وتیره فام می دیده اند . 

قره باغی به رغم سکوت های پرتأمل خویش در زندگی روزانه  که گاهی به ملالت رواقی او تعبیر می توان کرد در سر خود جهانی پرآشوب از تحرک رنگ وخط و تلاطم نور وسایه  دارد که درتابلوی اسب ها نمود بیشتری دارد اما در پرتره هایش ، این آشوب خط ورنگ زیر پوست تکچهره ها_ ی مشهوریا کمترشناخته _  می دود و پویائی ظاهری عضلات و اندام ها جای خودرا به دینامیسم رنگ ونور بر لایه های تو بر توی رنگ و خطوط شباهت می سپارد . پرتره ها میدان دیگری است که هنرمند زیباشناسی ویژه اش را با معرفتی که به حال سوژه اش دارد درمی آمیزد و پرتره بهانه ای می شود  برای رنگ آزمائی سنجیده وخطوط صریح ومطمئن ، که در کمپوزیسیونی آشنا ، تأثیری  آشنائی زدا  وغافلگیر کننده پدید آورد .

حضور نقاش ومنتقد دریک تن، قره باغی را دروضعیتی خاص قرار می دهد که ازسوئی به عنوان ناقدونظریه پرداز به تاریخ هنر بنگرد وتحولات هنرهای تجسمی جهان از دیرباز تا اکنون را پیش چشم داشته باشد واز آخرین دستاوردهای هنری آگاه وشاید دلبستۀ آن باشد ، ازسوی دیگر درجایگاه یک نقاش ذوق پرداختۀ خودرا ازنظر شکلی واجرائی با مفاهیم و تحولات دلخواه سازگارکند . تصمیم گیری شخصی که  عملا با زبان وبیان خود کجای تاریخ هنربایستد به تنهائی اورا وادار به خلق نمی کند بلکه آن چه می تواند بسازد وآن را به منزلۀ  پایۀ کارش بیشترمی پسندد برایش ضروری وطبیعی تراست . چشم ودست آزموده اش پیش از محفوظات ذهن حرکت می کند وتصمیم می گیرد که سکوی  پرتاب او به عالم هنر، جای مطمئنی باشد . جائی نه چون رنسانسی ها با آن همه دقت درشیوه ونه چون روتکو با بازی سطح های رنگی ، بلکه منزلی ومنزلتی نزدیک به امپرسیونیست ها را اختیارمی کندبی که وامدارآن ها یا درزمرۀ  بعدی ها باشد؛ جائی دراستوای  تاریخ هنر که واقع نمائی و تخیل موازنه ای مطلوب دارند . حالا روی این میانگین ذوق شخصی که مبتنی بر متوسطی از میراث بشری استواراست او می تواند هر آن چه را می داند بر این معدل  شکلی بیفزاید .روایت قابل قبولی برای ضمیرنیاگاه خویش ارائه کند که  چالش بین مفاهیم مدرن وصورت های اجرائی نه چندان مدرن را درمعماری اش دارد . این بحران معنا وصورت و استحالۀ آن ها به یک دیگر، انگیزه ای نیرومند جهت خلق آثارهنرمندان نوپردازبوده است .  بنا بر تربیت ذهنی وذوق زیباشناسی اش ، پایۀ کارخودرا بر مبنائی مطمئن وآشنا در بزنگاه تاریخ هنریافته است .  دقت ومواظبتش در کمال گیری اثر، همچنین دانسته های فراوانش درتاریخ هنر او را قادرساخته که از تمامی فوت وفن هائی بهره جوید که پیش ازآن دوره وبعدازآن تا زمان ما به آفرینگی مطلوب او ( دررنگ گذاری وترکیب بندی و نورپردازی و گویائی وپویائی تابلو ) مدد می رساند  .   

پرتره ها نیز چون پرده های سواران،  نه دردیالوگی عادت شده  با مخاطب بلکه به مثابه مونولوگی مسلط بر ذهن ظاهر می شوند . این نیروی قاهر به خاطرشکافی ست که ازپردازش نوقدمائی و دیدمدرن پدیدمی آید .  نقاش این جداسری را  نه تنها اتحاد می دهد  بلکه از تقابل ظاهری شیوه  و بیان،  همبستگی اندامواری  ایجاد می کند که سبک ویژۀ هنرمند خوانده می شود .  نگاه وبینش نوین او ، شگردهای آموخته و درهم آمیخته را به بیانی خاص هدایت می کند و سبک هرکس جزاین گزینش خاص از تمامی گزینه های مطلوب نمی تواند باشد . چیزی را ابداع نمی کنیم ، با ذوق خود بر می گزینیم .   اما چشم انداز جشن رنگامیزان اورا درچندپرده ای می بینیم که  زن درآتلیه می توان نامید.  این تابلوها پراز رنگ های تند وجوان و اکسپرسیو هستند که به مقتضای وفوررنگ در آتلیه ، سلطنت خودرابرسطح پرده تثبیت کرده اند .  پنجرۀ بلند نورگیر ، سطح وعمق رنگخانه ها ، اشیای دورونزدیک انبوه شده ،  نگاه به بیرون و تأمل بر درون زن  ،  تابلوهای آتلیه را پراز غوغای سکوت کرده است . غوغا فقط منوط صدا نیست .

امابه مناسبت ایام و تغییر احوالات هنرمند ، گاهی پویائی وتحرک اندام ها یا چینش سطوح همپیوند و ترکیب رنگپاره ها جای خودرا به وقارساکن سهمگینی می دهد که فارغ از شعشعۀ  رنگ آمیزان تابلوها، تک رنگی مسلط حضورپرنده ای را مجال ظهور می دهد که یک سویه ومهیب  فضارا به منقار می شکافد . دوستتر دارم به جای اسم کلاغ برای این کارها _ اگرچه یادآورکلاغ آلن پو ست _  از عنوان قدیمی ترپرنده ” غراب ” استفاده کنم که غرابت وغروب وغرب را نیز تداعی می کند . این غراب مشرقی است ؛ لکن یاد آورغراب البین سعدی نیست که شاعرآرزومی کرد افق ها  ازاو دورمی بود همچنین یادآورزاغ وزاغساران فردوسی نیست که تازیان مهاجم  رابدو مانند کرده ونکوهیده است ، این پرنده ای است تنها ، مطرود ،خشمگین که  عین هنرمند بودلری نفرینی و عاصی ست .این غراب محملی است تا نقاش مهارت حرفه ای خودش را به تمامی خرج حجمی کند که نه فقط آن حجم به دقت نگریسته ونمایانده شده ، شکیل ونافذ است بلکه شوربختانه آماج خرافه های مردم لاطائل گو نیز هست وککش ازاین پرت وپلاها نمی گزد .  درست است که هرچه می گوئیم ومی نویسیم و خلق می کنیم جزئی از حس وحال مارا نیز درخوددارد  اما نبایداین پیشداوری را اصلی خدشه ناپذیر برای شناخت خالقان اثر تلقی کرد که این همانی بین اثر وهنرمندرا فصلی مشترک بین پدید آورندگان تلقی می کنند .  این حالت حسی را_ ایستائی فلزی غراب ها را_   مغایر آن دینامیسم ذهنی نمی دانم ؛ نه این که دوروی یک سکه باشند یک سکه با نقشی مشابه در دو روست . گاهی پویائی دربطن خود ایستائی را نمایان می کند یا انتظار می برد وبعکس  . غراب ها با ساکن بودن بی تسکین خود برسر چینه ها و درحیاط های ما فریب کار به نظر می رسند . گوئی درسکون ملال انگیزی منجمدشده اند، نباید فراموش کرد  این پرنده می تواند به موقع پروازکند و از سکون خود را باز رهاند .                                  

تابلوهای آبستره فیگوراتیو قره باغی ،  اوج پختگی اورا در ذهنیت هنری  واجرای همبافت آثارش نشان می دهد . دراین تابلوها او فارغ از حرکت وسکون به ترسیم دنیائی همت گماشته که گوهر تجسم  و هدف  نقاشی مدرن است ،  ذاتی رنگی وخط نگار و نورگرفته وسایه  پذیرفته دارند و ریتم و هارمونی وکمپوزیسیون آن بی اعتنا به ارجاع بیرونی ؛ با خودبسائی درکارخلق دنیائی هستند که جز درنقاشی جائی برای نمودگاری وماندگاری ندارند . دنیائی منتزع  بی عمارت وآدمیان و جانوران واشیا . اگرچه گاهی نماد عمارتی و نمود دریائی این افق را آشنا می گرداند همان دم آن نماد ونمود بدل به پاره رنگی می شود که در برهم کنشگری انداموار، چیزی نیست جز سطح وخط ونور رنگی برصحیفۀ دایم تغییر پذیرندۀ بوم یا به تعبیر سعدی دفترصورتگری هنرمند . دراین تابلوها ، بحران بین شکل اجرائی ومفاهیم پرانگیزۀ درونی که فورانی نیاگاه داشتند به کمترین شکاف رسیده اند .

به عبارتی دیگر 

            با تعبیر و بیانی دیگرمی پردازم به ویژگی های شخصی  پدید آورندۀ این آثار که همانا قره باغی عزیز باشد . قره باغی از 12 سالگی نقاشی کرده و تا امروزآن را ادامه داده است .  درآمریکا رشتۀ اصلی اش مهندسی صنایع بوده و کنار آن به هنرآموزی آکادمیک دررشتۀ نقاشی پرداخته است . شصت سال نقاشی کرده وتا کنون ( بجز یک بار و محدود ) نمایشگاهی  از آثارخود ترتیب نداده و درمحافل هنری ازنقاشی هایش کلامی به میان نیاورده است .

جدا از نقاشی ، این هنرمند نظریه پرداز درفاصلۀ سال های 72 تا 84  با مجلات آدینه وگلستانه همکاری داشته ودرآن ها بیشتر به نقد هنرهای تجسمی ومباحث هنری امروزدنیا وایران پرداخته است .  بجز مقالات اندیشه ورزانه ای که درباب نمایشگاه استادان نقاشی معاصر نوشته وچندوچون ارزشهای آن آثاررا  منصفانه بازنموده است ، علاوه بر طراحی عرصۀ هنرنقدهنری وتبارشناسی شیوه های هنری جهان تجسمی که ازکتاب های معدود نظریه پردازی هنری درایران است ، بیشتریادداشت های منتشر شده اش  معطوف به کارجوانان رهپوی هنراست که قره باغی پس از دیدن نمایشگاه آثارشان  به بررسی کارآن ها پرداخته با هدف حمایت و رهنمود نسل نو ، مشفقانه مطالبی را تذکرداده است . این مطالب عالمانه وصریح  بیان شده و سمت گیری صحیح هنرمدرن نودسالۀ ایران  به گونه ای ترسیم شده  است که دروضعیت مغشوش فعالیت های معاصر هنرمند جوان سمت  وسوی درست را بداند وبشناسد که هنرمدرن در جهان ودرایران چه هست وکجا سیرمی کند وآثارمورد نقد کجای این طیف هنری قرار دارد. شوربختانه، دروانفسای هنری موجود، که فضای واقعی درست عین فضای مجازی بی دروپیکر شده است  توهم خودهنرمندبینی گروهی میداندار، مصیبتی  به بار آورده که ارتباطات جدید بدین بی سروسامانی دامن زده است . منتقدان هنری هراسان  از میزان خودشیفتگی رایج نوآمدگان وبازار پرستی غوغائیان ، به ناچار دامن درچیده و قلم شکسته اند .توضیح می دهم : 

برای هنرمندشدن قریحه واستعداد لازم است پس از آن آموزش وتجربه و تأمل و مداومت برکار، چنان که هنرمندواقعی درسراسرعمر ازآفریدن ناگزیر است  ونمی تواند دربرابر فوران انرژی محبوسی که درجان خوددارد راهی جزآفرینشگری خلاق نو به نو داشته باشد . این را هرکسی که کتاب “زندگی هنرمندان”  ( زندگی برجسته ترین نقاشان ، پیکره سازان ومعماران دوران رنسانس اثر وازاری ) ترجمۀ آقای قره باغی  _ که سال 84 منتشرشده _  را خوانده باشد  می داند که ایثاردل وجان درراه آموختن سپس خلق ودرنهایت آموزاندن هنربه جمع؛  خصیصه ای بوده که فصل مشترک هنرمندانی چون دا وینچی ومیکل آنژ و بوتیچلی بوده است واین قاعده تغییر نیافته و پیکاسو وموندریان و وازارلی تا جدیدترین هنرمند امروزی نیز تمامی عمرخودرا صرف کارشان کرده اند وجزخلق مدام و بیان هستی شناسانۀ هنرشان دغدغه ای نداشته اند . قره باغی  هنرمند کنار آفرینش هنری اش  که وسوسۀ دایمی ذهن اوست کوشیده  تا دیگران خاصه جوانان را از آگاهی های هنری امروز دنیا بهره مند کند . این آثارهم پیوند با هدف بازنمائی فرهنگ معاصر هنرهای تجسمی درجهان به نگارش درآمده است چون کتابی دربارۀ ” کله کلوتیس ” که به زندگی وآثار یکی از یگانه ترین هنرمندان زن قرن بیستم می پردازد و حیات شخصی وهنری این زن الگوئی برای منش هنری ورفتارفرهنگی آرمانی ست یا کتاب های “هنرنقد هنری”  ،”  تبارشناسی پست مدرنیسم ” و ” واژگان واصطلاحات فرهنگی”  که هریک از این کتاب ها وجهی تازه از هنرمعاصر را بازنمائی می کند. این نمونه های مکتوب نشان می دهد که غالب هنرمندان درهرکشور، موقعی جایگاه فرهنگی ارجمندی یافته اند که عمری دربالاترین سطح آفرینشی ، زندگی شان را برخی هنرکرده اند .

 درفضای مغشوش هنرامروزایران چه درشعروداستان ، چه در هنرهای تجسمی _ شاید بقیۀ هنرها _ آن چه ظاهرا اهمیت ندارد داشتن استعداد و تلاش مداوم است ؛ بلکه شوق هنرمند شدن کافی است تا شخص با نوعی پرروئی فطری یا اکتسابی خودرا بیندازد وسط معرکه ای که همپالکی های میان مایۀ او این عرصه را فراخ کرده اند . عده ای کم مایه یا حداکثر میان مایه دورهم جمع می شوند وبه یاری رفیق بازی ومحفل گرائی وغالبا استفاده ازحمایت های  مالی وتبلیغاتی پنهان وآشکار ، می خواهند سکه ای به نام خود بزنند ودرعالم هنر وادب نامی ونانی برای خود دست وپا کنند که می کنند اما ناپایدارست و مایۀ شرمساری بعدی خواهدشد چون تودۀ یخی در مرداد  که فقط جای خودرا خیس می کند .

آن ها را در نامه ای شب پره های سرگردانی خوانده ام که درتوهم روشنائی گرد تاریک جای خود می گردند ،_  اگرچه خلاف نظر دلواپسان _ به فرهنگ وکشور آسیب جدی  نمی زنند ولو هزاران باشند .  در دراز مدت  فرهنگ کشور ازمدعیان هنروادبیات گزندی نمی یابد، اما نگرانم  که این توهم جمعی عده ای را از زندگی واقعی ورشد لازم دورافکند و آن ها دراین خیال که هنرمندند اماجامعه قدرآن ها را نمی شناسدبعدها  نهاد های بازپروری و مطب پررونق روانکاوان راپررونق ترکنند . دلم نمی آید جزبا این لحن همدلانه اماناهموار سخن بگویم مگرگروهی خودبین ازخواب هنرمندشدن آسان ورایگان بیدارشوند.  چرا باید ما ادبیات وهنر را این قدر ساده یاب وسرسری بپنداریم که باچاپ کتابی به هزینۀ شخصی یا برقراری نمایشگاهی به خرج جیب ، دچاراین وهم خطرناک شویم که هنرمندیگانه ای گشته ایم ، مثل اعضای آن حزب مزمن ، که تنها باعضوشدن درحزب تراز نوین غفلتا خودرا روشنفکر حس می کردند . البته نقش منفی ده ها دانشکده ای که این روزها فرت وفرت فارغ التحصیل ادیب (کم سواد)  و نقاش ( بی اطلاع ) بیرون می دهد در خودهنرمند پنداری این بی گناهان بی تأثیر نیست .این ها با دانش اندک وعلاقۀ بسیارمی توانند مخاطبان پرشورهنر وادب باشند اما دردانشکده ها وکلاس های آزادبه مصلحتی آشکارا، نمی آموزند آفرینشگری و هنرمندشدن لزوما امری ارادی وبرنامه پذیرنیست وشرایطی خاص می طلبد. قره باغی برای تفهیم آن شرایط ضروری تقریبا نامعلوم و این فضای ناهنجارمعلوم درکتاب ها ومقالاتش_ همچون دیگرانی دلسوز به حال جوانان هموطن _ بسیارکوشید و عاقبت خسته از نافهمی وناسپاسی،  قلم راغلاف کرد . هرگز نمی توانی کسی را بیدارکنی که عمدا  خودرا به خواب زده است .

اما کم استعداد های سمج نبایدچندان نومید باشند. باگستره ای که ارتباطات جدید و فضای مجازی دارد و شانس یکسان وظاهرا دمکراتیکی که به همۀ خلایق  می دهد ، هزاران هزار هنرمند فیس بوکی وتوئیتری تولید شده است  و حتما بیشترهم خواهندشد . این اغتشاش کمیتی بی کیفیت ، مصیبتی این جائی نیست  بلکه جهانی است وما نیز بدان  مبتلا شده ایم .  درغیاب ناگزیر نسلی ازهنرمندان واقعی یا کم رنگ شدن نقش آنان در فرهنگ ارتباطی جدید ، وقتی خیل آدم های مجازی  فضای واقعی را  اشغال کنند آن وقت میان آن همه بی استعداد _ که خودرا با استعداد می پندارند _آدم های  کم استعداد لحظه ای خواهند درخشید و این درخشش جرقه وار دربرابرکم استعداد های جدیدتر روبه خاکسترشدن خواهد نهاد . مصیبتی است آقا  !

60 سال عشق نهانی

ابروشور نمایشگاه آثار هنرمند گرامی علی اصغر قره باغی

برای بروشور نمایشگاه آثارهنرمندگرامی علی اصغر قره باقی درگالری مینا ، یادداشت کوتاهی نوشتم .)  

” خیزکلاه کج بنه ، وزسر دام ها بجه !

بر رخ روح بوسه ده ، زلف نشاط شانه کن ! ” 

1_  خیز کلاه کج بنه !

عشق یا هنر سرفراز،  به جان آدمی پیام می دهد: به رسم وعادت جاری تن درمده، دیگرسان وفراهنجار باش، برای بودن وشدنت چنان شوکه آرزوداری ،کلاه کج بنه وازشماتت این وآن درکارت میندیش ! برداراولین گام را در راه عشق بی پروا ! هنرهمین گونه به نقاش می گوید: نامتعارف باش، خودرا نثارمن کن،  بامن واز افق بی کرانه ام، به هستی  ودنیا وآدمیان و روابط بشری بنگر و تصویر وتفسیرشان کن ! علی اصغرنوجوان این سروش مغانه را به دل راه داد و نقاشی را به عنوان معنای زندگی خود برگزید و ازهراستادی وازفرهنگ تجسمی جهان توشه ها بر گرفت  زندگی اش راسراسر درگروی هنرنهاد . عاشقانه نقاشی را آموخت وعالمانه .

2 _ ازسردام ها بجه  !

علی اصغرقره باغی، نقاش شد ونقاش مانده . برسر راه هنرمند فرزانه ومستغنی دام ها بسیارند : دام شهرت وثروت و برسردست وزبان مردم رفتن .اوچالاکانه ازسردام ها جهید. بی هیاهو کارکردو به آداب کتمان عشق ،هیچ گاه از نقاشی کردنش باکسی سخن نگفت ، شصت سال تمام بیش از پانصد تابلوی رنگ روغن عالی  را درخلوت آتلیه اش آفرید . چون رازدارگنجینه ای از آن نگفت  مگربه ناگزیری با چند دوست  . آثارش عالی ست وگزیده و استادانه ، اما نه ازآن نمایشگاهی پرداخته ، نه تفاحر وهیاهوئی ،  نه ازآن نردبانی برای موقعیت اجتماعی ساخته . این استغنای حیرت آور از مخاطب ونگرنده  به قصد کوچک شماری دیگران نبود بلکه در عشق چنین باید .ازمعشوقش که هنرباشد چیزی جزخود هنر وعشق نخواسته است .

3_ بر رخ روح بوسه ده

زندگی مادی کامیابی دارد کنارخانواده وآرام . به نگارش و ترجمۀ آثارگران قدر هنری پرداخته ، به عنوان منتقد هنرهای تجسمی جایگاهی رفیع دارد. اما شش دهه رروزوشب با معشوق پنهانی اش نقاشی دیداری درازآهنگ داشته است . نقاشی برای او ازفیزیک تابلوها فراتر رفته ومتافیزیک روان او، هویت ورؤیای مدام او شده است . او هرروز برای یادآری خویش و بازشناسی ضمیرش بر رخ این روح مادیت یافته بوسه زده. مولوی می گوید: دریگانگی بامعشوق به اوج  پرواز می رسی .

4_ وقتی که جزخلق مدام هیچ عیش برتری نشناسی ،  بینش شهری ات آمیخته با تلاش پیگیر هنری ، تورا با آدمیان وجهان پیوند صلح آمیز مشفقانه دهد ، آگاه کردن دیگران را برای روشنفکر وظیفه ای همیشگی بینگاری ، می توانی پیرانه سر  قره باغی شورمند مستغنی ازهرچیز وهرکس شوی که با هنرش سرخوش است و زلف نشاط را شانه می کند . وقتی که دوستان به اصرار وادارات می کنند که دیگران را ازاین همه زیبائی ونشاط وتأمل محروم نکنی  فروتنانه گره ازگیسوی انزوای پرده هایت می گشائی . 

نمایشگاه بهزاد شیشه گران

(یادداشتی است برای نمایشگاه دوست هنرمندم بهزاد شیشه گران .)

تن واره های بهزاد                                             

جملۀ کلیشه ای امروز “هنربا زندگی وطبیعت ارتباطی ندارد ”  را نمی توان جایگزین  عبارت باسمه ای دیروزین کرد که ” هنر تقلید زندگی یا طبیعت است .” درست تراین  که هنربا زندگی وطبیعت در دادوستدی دوسویه است  ، مرز این داد وستد بستگی به میزان خلاقیت و مهارت وتجربۀ هنرمند دارد . هنرمندان انتزاعی کوشیده اندبه خلق فضائی ذهنی دست یابندکه کامل و یگانه وخیال گونه باشد، توفیق هم یافته اند، اما سازوکارانتزاع چیست جز تجزیۀ داده ها و نمودهای بیرون ازانسان؛ که درترکیبی مجدد درذهن ، اثری آفریده  شود تا دربرابر  موجودات هستی بیرونی قدعلم کند، یعنی:  آفریدۀ بدیع ذهن بشر دربرابر آفرینش موجود.  اما می دانیم از ساختارسلول تا فضای کهکشانی، میلیاردها فضای ناشناختۀ طبیعی درحال تطوروشکل پذیری دیده می شود که تخیل آدمی دربرابر واقعیت حیرت آور عالم، جزفروتنی وظیفه ای ندارد. انسان آفرینشکار به سان عالم متغیر هزارلایه، به خلق دایم می کوشد.

عکس/ مجسمه های بهزاد شیشه گران قلمروئی تازه برای آفرینشکاری هنرمندی چندرسانه ای است. او که درعرصۀ  طراحی ونقاشی وحجم سازی و گرافیک کارآزموده وتواناست  حالا درترکیب ماهرانه ومتعادلی از تمامی این تجربه های هنری به خلق   “تن واره” هائی پرداخته که درمرز تجرید مطلق انگار و مادیت نسبی تردید پذیر، ایستاده اند . انسان همچنان  موضوع اصلی ذهن اوست، با انتخاب کلاژ وار اندام های آدمی و استحالۀ اجزا به مدد نرم افزارهای دگرگون کننده، به حجم های نوینی با ترکیب بندی های نوظهور، رسیده است . این ” اندام واره ” ها شباهتی دور واتفاقی به بدن انسان وحرکات آن دارند اما درترکیب جدید ( عکس / مجسمه ) مستقل وبی نیازارارجاع بیرونی اند. تن واره های بهزاد ، مابه ازای بیرونی ندارندلکن فراطبیعی بودن شان بریده ازواقعیت طبیعی نیست و این تناقض نما، نقطۀ قوت کاراوست . این نوع تجربه مثل هرچیز این عالم چندان تازه نیست ، درتاریخ هنر وادبیات وتفکر ،تصور نادره سازی ونوآفرینی محال شده است . ما بردوش تجربه ها و یافته های دیگران سوارمی شویم وادامۀ پیشینیان هستیم به شرطی که ظرفیت ولیاقت این تداوم وجودی را داشته باشیم . زبان ارتباطات پدیدآمده و موجوداست،  ما یافته های پیشین را لحنی شخصی می بخشیم  وآن فضا را باردیگراز آن خودمی کنیم . درایران درزمینۀ عکس ومجسمه بسیارکسان دراین حیطه کوشیده اند اما تحقق موفق آن کمتر مصداق یافته است . بهزاد دردایرۀ مهارت چندرسانه ای اش،  با استفادۀ آگاهانه ( شاید شوخ چشمانه )  از میکس مدیا، ازتمامی فوت وفن های یک گرافیست حرفه ای، ترکیب سازی نقاشی چربدست ومتهور وبازیگوشی های یک طراح آزمون گرا وارد این عرصه شده است تا این بار تجربه های نقاشانه اش را در زمینۀ حجم های پدید آمده در عکس بیازماید . ازتداعی شکل ها  بهره می جوید اما راه تداعی باز ودرهمان موقع بسته می شود ، تشابه را میدان می دهد اما شکل شبیه شده دربرخوردبا دیوارنامتشابه درهم می شکند ، انسان تجزیه شده به اشیا و اشکال خیالی بدل می شود و چشم بیننده با ربایش تکه ای اندام واره ، باز در سپهری انسانی به تکاپو_ ی یافت ودریافت_  می افتد و دراین عالم خودساخته ، هر تندیس  شباهت به چیزی دارد وندارد و اساس کار این است . این امربه مخاطب آزادی عمل می دهد که حجم  های عکاسی شده را به میل خود تعبیر و بارها نام گذاری کندو موجود تخیلی را به روایتی دلخواه منسوب دارد . ازیاد نبریم که شیشه گران اهل تفنن وفرم گرائی نیست، محوراصلی ذهن آفرینشگرش: انسان امروز، مسخ فضا واضمحلال ارزش های قدیم دل، اعتراض به جهان ناسازوار و روابط نامعقول بشری است.                                                    

                                                                                                28 آذر94 /تهران / کوی نویسندگان .

رونمایی کتاب داستان های دیدنی

       

  ( سخنرانی در شهرکتاب پاسداران ، ” دراسفند95 “به مناسبت رونمائی کتاب داستان های دیدنی کامبیز درمبخش . )

”   تو جهانی بر خیالی بین روان .”

نقض غرض خواهد بود  کسی بخواهد دربارۀ” داستان های دیدنی ” که ذاتا  برای دیدن ودریافتن بی کلام آفریده شده اند،ازکلمات مددگیرد که دیگران با شرح وبسطی،  به مفهوم ومضمون آن آفرینه ها برسند. این تصاویر با بازی نهفته در معماری خط هاشان درک می شوند نه با واژگان . ساختاری مستغنی از تأویل وتعریف است وروایت خودرا از فهم بی واسطۀ نشانگان تصویری می گیرد ،که بین هنرمند ومخاطب مشترک اند .  نکتۀ دیگراین که کامبیز و اردشیر دو بنیان گذار کاریکاتورمدرن ما ، توانستند مخاطبان این هنررا از پانویس طرح های شوخیانه  _ که ازآغازپیدایش کاریکاتوردرایران تا دهۀ چهل از لوازم حیاتی کارتون های مطبوعاتی بود _ برهانند، خاصه که کامبیز کتاب “بدون شرح ” را نیز در تأکید این معنا منتشرکرده است .

پس چه چیز می توان دراین دیباچه نوشت ؟  دیباچه لزوما متعهد شرح روایت نیست ، امامی تواند  بیانگر تأمل آفرینشکاراهل نظر باشد که چگونه صورت می بندد؛ اشاراتی دربیان سازوکار هنرمند داشته باشدکه لطیفه ای پرازنازک خیالی را به تماشا درمی آورد وازسوی دیگر به واکنش بیننده ای بیندیشد که با دریافتی طیبت آمیز وارد دنیای ترسیمی  پرازاحتمالات می شود .  چگونه می توان اهل تماشا بود ، هم آن که منظر تماشا را می آفریند هم آن که  وجه تماشائی را می بیندومی فهمد .

جهان پرازتصویر وخیال روان است پیش چشم همگان . در نگاه هنرمند ، آدمیان  وجانور و اشیا ، حاوی ارتباطات  ومعناهای نادیده وناشناخته اند که دیگرانش نمی بینند یا از آن غافلند  . هرچه دراین عالم، اعم دیدنی ونادیدنی ، واقعیت و رؤیا،  وهم وفکر،  می تواند بدل به اثرهنری شود ومی توان گفت  خوداثر هنری است ؛ کافی است نگاهی آفریننده ، تصاویرمرتبط معنادار را انتخاب کند و درمعرض تماشا در آورد.  حتا عناصرنامرتبط ، ترکیب های ناساز وناهمگن ، حس های متضاد وهرچه آشتی ناپذیر ، درحیطۀ تفکروخیال هنرمند بیکدیگر هم خوانی می یابند وبه وحدتی متکثرمی رسند که درهنرامکان پذیراست که هنروجه دیگری از رؤیاست .

شرط این کار حساسیت نادر ومهارت هنری وادراک فرهنگی یکتاست که بتواند هرچه را می بیند به شکل ترکیب بندذهن خود سامان دهد ونهانی های دورازچشم دیگران راپیش نگاه آنان عیان سازد.  درست مثل امواجی که درهوا فرستاده می شود و منتشر است ،گیرنده های دیداری آن را درچشم وگوش ما به تصویر و بیان تبدیل می کنند . خیال امری نیست وش و تجریدی است ، ناپایدار وتغییر شکل یابنده است ، درعالم هنرهای تجسمی _ واین جا اختصاصا کارتون _  ذهن  خلاق وانگشتان ماهر آفرینشگر، می تواند آن نادیدنی گریزنده را شکارکند ، زندگی تازه ای بخشد که خیال به واقعیت ، رؤیای رمنده  به موجودی دیداری وپایدار،تغییر وضعیت دهد .

کامبیز باطبیعت طناز و ریزبینش،  به راحتی هرخیال پران و رؤیای ناممکن را می تواندشکارمی کند ، شادمانه وبا حوصله، هر ناموجودرا موجود می سازد واحتمالات  را صورتی ممکن وپذیرفتنی می بخشد . این را با خوی طیبت آمیزش به راحتی انجام می دهد ، ازاین روش لذتی یگانه درجان خویش احساس می کند که دوست دارد پاره ای از آن شادمانگی را به ماهدیه می کند . صفحۀ کاغذ او اگرچه محاط در صحیفۀ ایام است اما با طرح های شگرفی که خلق می کند، صفحۀ خیالات ترسیم شده اش به پهنای جهان واقع  بزرگ وجادارمی شود که هرچه را درآن می توان یافت از اندوه وشادی وعشق ومرگ و رؤیا ، همچنین مضحکۀ فاجعه آمیز روابط انسان با خود ، با دیگران،  با جهان .

دیرگاهی ست کامبیز از دریچۀ آرزوی مانای بشری که عشق ومدارا و هم زیستی است، به جهان آدمیان می نگرد ازارتفاعی بلند وگستره ای فراگیر. سال هاست که دیگر به سیاق مینیاتورهای سیاه بیننده را به داوری تلخ وتندبر نمی انگیزد بلکه هم ذهنی صلح آمیز زیبا را که ازلبخندشفقت آمیز زاده می شود یادآورمی شود. به ملاطفت پرده از چهرۀ جهان عبوس پس می زند ،  باپس زدن نقاب ها، رنگ های خشونت وجهالت و تعصب از رخدیس ها فرومی افتدو خطوط دلاویز دنیائی که زیبندۀ انسان مدنی عاشق و خردورزاست درچشم انداز آثارش به تماشا درمی آید . دراین تماشا پالایش می یابیم ، لبخندمی زنیم ، از تنگ نظری و کین توزی و خودشیفتگی رها می شویم ، خودرا در آینۀ دیگران می بینیم و از بلاهت فوق سنگینی که قامت هامان را خم کرده آزاد می شویم . دراین وانفسا هنریعنی همین ! 

 اثرهنری به خاطر مفاهیم بدیعی که پدیدآورده و درخود گنجانده ، ماندگارمی شود . اگراین داستان های دیدنی اما شرح ناکردنی نبود ، این معانی پس پردۀ غیب می ماندند ، حضورشان را حس می کردیم اما نمی دیدیمشان و بیان نمی توانستیم کرد ؛ این سنگینی تحمل ناپذیر مارا به تشویش وحسرت می کشاند ، کامبیز به یاری ما آمده است ، آن چه را لازم بوده ، از غیب همین عالم ، ازدل ناشناخته های روزگارما بیرون کشیده ، پیش چشم سر وچشم دل ما آورده است ، معناهای پران را درطرح  های شاعرانه اش به ما بخشیده  ، دنیا وروزگار را برای ما تحمل پذیر وسبکبار کرده است .

 این که نوشتم  طرح های شاعرانه ، از سنخ تعارف های روزمره نیست ، این ها شعرهائی هستند که باخط سروده شده اند و هراثروالا درایران را ما با هنرملی مان که شعراست قیاس می کنیم .

هنرمند ژرف اندیش، کارکردهنررا ثبت معانی پران ورمندۀ این عالم می شناسد و می داند که معانی ومضمون ها اگر ثبت نشوند درشعری ، طرحی ، بیانی ، از نظر ومنظر می گریزند  وبدون ثبت آن ها با  دنیائی محروم از معنای ماندگار روبه روئیم  .

“خمش کن ، شعرمی ماند وپران است معناها

پر از  معنا  بدی عالم اگر  معنا بپایستی .”

کامبیز ،  این شکارچی حالات ناممکن واحتمالات رؤیائی ، با افزودن  طرح های چربدستانه وزیبایش به میراث بشری ، مانند نیای عالی قدرخود جلال الدین محمد ،هرچه را به پیرامون خود بدل به هنرکرده وازآن همه مفاهیم گریزنده و زیبادردنیا ، هرچه را توانسته گرفته وشادخویانه به ما نمایانده است. او صیاد همیشگی خیال های گریزان خندستانی است که  نقداجتماعی لابه لای تور ظریف آثارش پیداوپنهان است .         

                                                اول مهر 94 / کوی نویسندگان .

 

مطالب جدیدتر