طنز
- تبعید نویسنده از نوشته ها
- روزگار کرونایی ما
- آن خندستان
- روزگار خندهدار
- شوخیهای بی مرز
- آقای ذوزنقه
- یادداشتهای آدم پرمدعا
- يادداشتهاي بدون تاريخشبنگارهها
- روايت عور
- جونم واست بگه
- بغل کردن دنیا
- عین حب نبات
توضيح: «يادداشتهاي آدم پرمدعا»، «آقاي ذوزنقه»، «يادداشتهاي بدون تاريخ» و «شبنگارهها» در مجموعۀ «نيشخند ايراني» يكجا آمده است.
بخشی از کتاب «آقای ذوزنقه با عنوان «این مرد خطرناک است»
آقای سلامت دیوانه خطرناکی است که چند روز است از منزل فرار کرده، از کلیه همشهریان عزیز استمداد میشود به مجرد مشاهده، ایشان را تحویل خانوادهاش دهند و مژدگانی خود را دریافت دارند.
« عکس و مشخصات…»
اکنون ساعت پنج بعدازظهر است. آقای سلامت بیآنکه از این توطئه ناجوانمردانه آگاهی داشته باشد، در خیابان مشجری که راه آهن را به بلوار می پیوندد قدم میزند.
آقای سلامت چاق، طاس، و آرام است، آرامشاش درست مثل چاقیاش از دور حس میشود.
با آن دست به پشت حلقه کردنش، با آن سر به هواییها و لبخندهای اتفاقیاش.
کارنامه آقای سلامت
آقای سلامت صبحها زود به اداره میرود.
عصرها دیر از اداره برمیگردد.
در اداره چند شوخی، چند چرت، چند چای و چند پرونده.
در خانه سلامی والسلام.
فاصله آمدنش بخانه تا فرار از خانه را خواندن روزنامه عصر پر میکند و گاهی خوردن میوه فصل و شکستن تخمه.
تا اهل خانه متوجه آقای سلامت بشوند، آقای سلامت زده است بیرون. که ترجیح میدهد، بعدازظهرهای خود را در خیابانهای پرسایه شمالی و بستنی فروشیهای مشهور بگذراند.
غیبتهای مشکوک و طولانی آقای سلامت از خانه، موجب شایعاتی شده، همسایگان آنرا بر مشغله بعدازظهر حمل میکنند، عیال و اطفال حمل بر بیغمی.
اما آقای سلامی ترجیح میدهد در ساعات خستگی و عصبانیت افراد خانواده، دم پر آنها نباشد.
اولین سؤالها
یک روز خوش تابستانی در محفل خانوادگی پس از صرف چای، پسر بزرگتر که در دانشسرا درس میخواند، یکباره پرسید: مادر! هیچ فکر کردهای ابوی روزها چکار میکند؟ میدانی در ساعات فراغت او چه میگذرد؟ چرا هیچوقت با ما حرفی نمیزند؟
عیال شرارت پیشه، با بیرحمی گفت: برای اینکه خل است، دختر کوچکتر گفت: خل یعنی چه؟
مادر گفت: یعنی پدرت.
شب بزرگترین نزاع خانوادگی راه افتاد، آقای سلامت در برابر سیل سئوالها و دشنامهای اطرافیان و ضرب و جرح منتهی به بستر، عکسالعمل مساعدی از خود بروز نداد.
در پایان ماجرا فقط گفته بود« زندان هارون» این جمله کلی و نامربوط چه معنی میتوانست داشته باشد؟ اشاره به تاریخ، قصه یا جائی بود؟
آقای سلامت بهبود مییابد
بهمناسبت نزاع دستهجمعی، آقای سلامت، چند روزی بعدازظهرها بیرون نرفت.
کتاب مثنوی میخواند، تخمه میشکست و آه میکشید. این دفعه او را با خواهش از خانه بیرون فرستادند.
پچپچها در خانواده به ضرر آقای سلامت به اوج میرسید.
آیا سکوت او عادی است؟ کجا میرود؟
دنبال او رفتند به بستنی فروشیها، پشت ویترین سینماها، روی نیمکت پیادهروها، اما در آنجا هم آقای سلامت، خاموش و متفکر فقط نگاه میکرد. در چشمهای درشت و میشی او غباری نمینشست، آرامش او آرامش ابوالهول بود، پسر این را میگفت، اما مادر میگفت، گربه هم همینطور است.
خبر به شهرستانها می رود
برای اولین بار شایعه بیماری مرموز آقای سلامت به شهرستانها رفت.
آقای سلامت مالیخولیا گرفته. اما عارضه در مسیر خود، به اختلال مشاعر بعد به جنون و در آخر به هاری تبدیل شد، در شهرستانهای دوردست شنیده شد که آقای سلامت را به کنده زنجیر کشیدهاند.
خبر که به پایتخت برگشت، خانواده از کرده پشیمان شدند، آقای سلامت با شنیدن بازتاب شایعه، بوسیله قاصدان محلی، تنها لبخندی زد. این بار فقط گفت: زندان.
کلید در زندان هارون
آقای سلامت با تاخیری نسبتا چشمگیر به اداره رسید، خبر یافت که دیون معوقه برای پرداخت حاضر است. پول را گرفت. دوستان تبریک گفتند. آقای سلامت گفت دوازده سال شوخی نیست. بعد خندید.
به همه چائی داد و قول یک ناهار، ساعت یازده به بهانه خریدن سیگار از اداره بیرون رفت. دیگر نه به اداره برگشت و نه به خانه.
و این خبر از او به جا ماند که آقای سلامت، با پانزده هزار تومان، ناپدید شده است.
شورای خانواده از ناپدید شدن او قلبا متاسف شد.
خاصه که گمشده عزیز حامل مبالغ هنگفتی وجه بوده است. از تمام پیجوئیهای رایج، مراجعه به کلانتریها، بیمارستانها، هتلها طرفی نمیبندند. شورا به تصویب اعضا، اعلانی به روزنامهها میدهد تا همشهریان خیالپرور را علیه آقای سلامت بسیج کند.
کتاب پلیسی مخوانید
آقای سلامت بیآنکه از توطئه خبردار باشد، ساعت پنج بعدازظهر در خیابان مشجری که راه آهن را به بلوار میپیوندد قدم میزند و تقریبا شناخته میشود.
اولین کسی که فکر میکند حدسش صائب است چند بار دزدانه عکس جوانی آقای سلامت را با قیافه فعلی او تطبیق میکند.
وقتی آقای سلامت از پیچ خیابان به بلوار پیچید یک گروه پانزده نفری قیقاجوار او را تعقیب میکردند.
تعقیب کنندگان مرددند
آقای سلامت بستنی قیفی خود را میلیسد، روی چمن راه میرود و شاخههای درخت را میشکند، برگهایش را میکند و به باد میسپرد.
آقای سلامت بادبادک قرمزی خریده، و مرتب نخ میدهد و در دست دیگرش بلال نیم سوختهای را در فاصله دهان خود و عابران حرکت میدهد و گهگاه آنرا دور سرش میگرداند. آقای سلامت تا دستش میرسد، دوچرخههای کنار خیابان را به زمین پرت میکند، زنگ در خانهها را میزند، دنبال گربهها میدود، بعد مثل فیل آبستن راه میرود. جایزهبگیرها، در تردید کامل، او را تعقیب میکنند هنوز نشانهای مشهود نیست.
آزادی
آقای سلامت میاندیشد:
چه خوب است، که آدم پول داشته باشد، آرامش داشته باشد، فقط خودش باشد تنها و رها. زیر آفتاب ملایم غروب وجود آقای سلامت از خوشبختی، آکنده میشود.
شادی قلبش را میلرزاند.
چشمانش را یکدم میبندد، ریه هایش را پرباد میکند، فریاد میزند:« من….آ…ز…ا…د..م»
تعقیبکنندگان بالاتفاق میریزند سر آقای سلامت.
بخشی از کتاب «آقای ذوزنقه با عنوان «اهمیت حسن بودن»
حسن برای همسایهاش، یک همسایه است. برای زنش شوهر و برای بقیه فقط حسن.
او را در کوچه میتوان دید، دعوت میکنیدش به کار، تا باغچهتان را بیل بزند.
حسن باغچهتان را بیل میزند.
تا بار خود را بجائی برسانید، حسن بار را روی دوشش میگذارد و دنبالتان میآید.
تا اطاقها را رنگ بزنید. حسن اطاقها را هم رنگ میزند.
شما سرش داد میزنید، ساکت میماند.
از کارش ایراد میگیرید، ساکت میماند.
غذای شب مانده به او میدهید، ساکت میماند.
شما خیال میکنید او یک گوسفند است.
او هم خیال میکند شما یک گرگ هستید. حسن مرد آرامی است.
در کوچه اعلانات را به آرامی نگاه میکند.
در میتینگها به آرامی فریاد میکشد.
در روضهخوانیها به آرامی گریه میکند.
در خانه اگر شام باشد به آرامی میخورد.
اگر نباشد به آرامی زنش را کتک میزند.
حسن مرد قانعی است.
شبها نان و چای میخورد. ظهرها هم همینطور.
اما صبح خودش را میتواند بدون صبحانه هم شروع کند.
حسن یک سماور روسی دارد که زنش آنرا همیشه برق میاندازد.
حسن نان بربری را دوست دارد، اما عادت ندارد توی خمیر بربری را بکاود.
حسن معتقد است سکنجبین چیز خوبی است.
و معتقد است که دیگر سکنجبین خوب گیر نمیآید.
حسن مرد بیاطلاعی است.
نمیداند روزنامهها بخاطر او چاپ میشود.
او فقط به عکسها نگاه میکند.
نمیداند که بانکها بخاطر پسانداز به او جایزه میدهند.
نمیداند شاعران سبیلو بخاطر او قافیه میبازند.
او خودش سبیل دارد.
وقتی به او میگویند آدم نادانی است.
تنها میگوید عجب!
وقتی به او اشاره میکنند که خیلی خبرها هست، او خود را نمیبازد.
در خانه حسن کسی بیکار نیست.
پسر بزرگش در دکان آهنگری نعل میسازد.
حسن خوشحال است که کار پسر او برای جامعه فایده دارد.
پسر کوچکتر او بلیط میفروشد.
حسن خوشحال است که پسرش در خوشبختی مردم دخالت دارد.
کوچکترین پسر، شیشههای خانه مردم را میشکند.
حسن میگوید این هم کاریست و پسرش را کتک میزند.
حسن دو دختر دارد، یکی بزرگتر از آنست که کاری نکند.
و یکی کوچکتر از آنست که کاری از دستش برآید.
حسن به فکر شوهر دادن دخترهاست.
زن حسن هم به فکر شوهر دادن دخترهاست.
اما داماد مناسب همیشه به خانه همسایه میرود.
حسن در سوگواریها خوشحالست و در جشنها سوگوار.
با اینهمه او از آتشبازی خوشش می آید.
و خوشش میآید که لامپهای سه رنگ را بخانه بیاورد.
در شجاعتش همین بس که نقش شیری را بر بازوی چپ کوفته است
و حال دنبال کسی میگردد که خورشیدی برآن بیفزاید.
یکبار حسن یقه خود را در خیابان چاک داده است.
در تیمارستان، در کلانتری، در محل، شایع شد که علت اصلی گرما بوده است.
حسن تصمیم دارد در یک روز زمستانی یقه خود را جر بدهد.
حسن در پایتخت زندگی میکند.
اول پای دیوار میخوابید.
بعد روی چرخ دستی میخوابید.
بعد توی دکان
بعد ازدواج کرد و در اطاق میخوابد.
اما تا فرصت پیدا می کند جایش را در هوای آزاد میاندازد.
وقتی حسن قصه زندگیاش را میگوید، بچهها میگویند ما هم میخواهیم پای دیوار بخوابیم.
مادرشان نان و چای آنها را میدهد و میخواباندشان.
زن عصبانی است به حسن میگوید دهاتی
حسن میگوید مگر تو دهاتی نیستی؟
زن میگوید: نه، هیچوقت، پدرم دهاتی بود.