باغ گمشده (فردوس مشرقی)


… تا جوانيد می توانيد خيلی چيزها را انكار كنيد، اما هميشه چيزی هست، يك شيئی مادی، يك اعتقاد. آن چيز لازم خودش با پيری می آيد چسبيده به ناتوانی تو، به غفلتت، با تو يكی می شود. از تو جدا نيست كه از آن سخن بگويی، خود توست. مثل پوست تنت كشيده روی استخوان و گوشت…!

… می گويم : مادر! اخلاق يك امر اعتباری است، تحميل شده از طرف قلدرها به اجتماع يك دوره، من كه ككم بابت اين چيزها نمی گزد، جايی اين چيزها را قبول دارند، جايی هم بهش مي خندند، جايي ديگر اصلا به اين چيزها فكر نمی كنند كه بخندند يا نه…!

… هيچ كدام از ما وظيفه مان نمی دانيم آنچه را كه ديده ايم و شنيده ايم بنويسيم، اگر هر كسی به اين وظيفه كوچك ثبت ديده ها و شنيده ها عمل می كرد، دست كم در آينده نسل ما كمتر اشتباه می كرد…!

… عشق به نظر من آزادی است ، از گذشته و آينده . عشق زمان را به حال، به اكنون، تقليل می دهد، كوشيده ام از پوستم، از خاطراتم، از شكل های عادت شده، بدرآيم، رها از هر تعلقی، جز تو…!

… می دانی مشكل نسل شما چيست؟ چيزی نمي سازد فقط مصرف كننده ايد، مصرف كننده بی اختيار هر چيز كه در هر جا توليد می شود، فكر های آن جا، مدهای آن جا، حرف های آن جا…!

باغ گمشده / جواد مجابی /تهران / ققنوس/ 1388

 

 

 

استخوان در گلوی گرسنگان

 (این فصلی است نسبتاً مستقل از رمان تازه نوشتهام «گفتن در عین نگفتن» که فعلاً به ناشر سپردهام تا کی ناشر بتواند به دست مخاطب برساند. این کتاب که دوازدهمین اثر من در زمینۀ رمان است، به زندگی نقاش سالخوردهای میپردازد که یک طغیانگر همیشگی است و از طایفۀ مطرودان اخلاقی جامعه. زمان و مکان رمان تعیین نمیکند که وقایع زندگی این نقاش بدسگال، در چه کشور و چه دورهای شکل گرفته است، ولی از متن کتاب میتوان دریافت که خوشبختانه هیچ ربطی به عصر ما و این حوالی ندارد.)

***

در عین این که از رذالت خود مشعوف بودم و آن را واکنشی طبیعی نسبت به رفتار عدهای رذل میپنداشتم که از ابتدای زندگی احاطهام کرده و آزارم داده بودند، ته دلم این میزان خباثت (بهتر بگویم خیانت و جنایت) را کمی نامعقول میدیدم؛ اگرچه همواره عاشق فکرها و کارهای نامعقول بودهام. نشستم و در این دم آخر ـ که هر آن ممکن است هادم اللذات بر من بتازد و بنیاد هستیام را براندازد ـ کلاهم را قاضی کردم که باید جائی مهار این توسن سرکش را بکشم و یک کار خیر در برابر آن همه شرارت از من سربزند. یعنی چه که بخواهی باغ و خانه را همراه جسد بوگندویت نابود کنی؟ به خیریه نمیبخشی یا وقف بینوایان نمیکنی، نکن! اما بگذار خویشاوندان سببیات هم از این خوان یغما، که مال تو نیست و مال پدرت همه نبوده، استفادۀ قانونیشان را ببرند. منفجر کردن همهچیز با تی ان تی به نظرم سخیف و بچگانه آمد، باعث میشد حرفهای آن همه حسود و کذاب که بدترین صفتها را در حق من نارسا میدیدند، راست درآید. باید به حشرات ثابت میکردم که من همچون آنها حشره نبودهام. منصفانه این است که سنگ مرمر نفیسی بودم که در خلا کار گذاشته بودند. در کثافتها و ترشحات عفن سهیم بودم و مشرف به آن خلاب و همسرنوشت با مدفوعات عارف و عامی. اما چه کاری ازم ساخته بود وقتی بیسلیقگی معمار عمارت اینطور اقتضا کرده بود. توی آن مجموعه بودم، اما از جنس آن مجموعه نبودم . نه! این تعبیر بیش از اندازه بدبوست. باید تعبیر بهتری پیداکنم، اما تا رسیدن به یک تعبیر کامل همین توصیف زشت را نگه میدارم. گاهی اولین تصویر، درستترین است. 

هریک از برادرهایم را به تمهیدی از ارث و دوسهتائی را ازحیات محروم کرده بودم. حقشان بود؛ با دوز و کلک و ادعاهای واهی، درصدد بودند حقم را بخورند. اما بچههای آنها چه تقصیری داشتند؟ یتیمهای بیگناهی که از مساکین خیریهپسند بدبختتر و به عواطف انسانی من نزدیکتر بودند. چه بسا که با بهره بردن ژنتیک از خون آن یاغی، نزدیکترین موجود به من بودند و خونشان شاید زهرآلودتر از خون من نبود. به وکیل لحافکش اعتمادی نداشتم. سردفتری را که در آن سالهای طلائی حساب مستغلات بر باد رفتهام را داشت و از بزخریها و معاملات صوری علیه من سود کلانی برده بود، صدا کردم و به پاداشی فریبنده وادارش کردم راه بیفتد و به نشانیهائی که داشتم سربزند و سیاههای از میراثخواران مرا پیدا کند. علاوه بر آن با تحقیق در اسناد رسمی، نام و نشان تمامی کسانی را که از زاد و رود آقام بودند و به نحوی میتوانستند از آن دارائی منقول و غیر منقول نصیبی داشه باشند، فهرست کند. دوسه ماهی تهیۀ مدارک لازم طول کشید. نام بیست و یک زن و مرد را برایم آورد که حق داشتند پس از وفات در اموالم شریک شوند. در آن پرونده که با وسواسی قانونی تهیه شده بود، جزئیات کافی از رابطۀ خویشاوندی، محل اقامت، وضعیت زندگی آنها درج شده بود.

دو مفتش بازنشسته را جدا جدا صدا زدم. هر دو زندگی نکبتباری داشتند و حال و روزشان نشان میداد که بر اثر وظیفهشناسی و صداقت شغلی به این وضعیت دچارند. هر یک به حد کافی در جاسوسی احوال دیگران کارآمد بودند و عیبشان این بود که اطلاعات خود را مایۀ کسب و کار مشکوک نکرده بودند. پیشپرداخت دلگرم کنندهای به آنها دادم و به هر یک در خلوت گفتم در این کار خطیر تنها به او اعتماد دارم و بس. باید طبق لیستی که در اختیارش قرار میدهم به آن نشانیها مراجعه کند، بدون اینکه افراد متوجه شوند، راجع به آنها تفتیش کامل انجام دهد. چون قرار است بخشی از اموالم را در زمان حیات به آنها واگذار کنم و برای حسن انجام کار، لازم است که از احوالات آشکار و پنهان آنها اطلاع کافی داشته باشم. مفتش باید تمامی سعی خود را به کار ببندد و با تجربیات یک عمر تجسس در احوال دیگران، جیک و بک زندگی و حالات و رفتار ظاهری و باطنی آنها را برایم بررسی کند و گزارش مکتوب دقیقی از شخصیت فردی و اجتماعی آنها به من بدهد و با احدی از این موضوع صحبت نکند. مخصوصاً افراد مورد بررسی نباید از هیچچیز مطلع گردند. چون فرصت کم است و هیچکس از عمر اماننامه ندارد. این کار باید با سرعت لازم و با دقت کافی انجام شود. تا پایان سال، گزارشهای هر یک جداگانه به دستم رسید. مفتشها جداگانه به بهانههای قانع کننده با یکایک آنها دیدار و بارها با هم صحبت کرده بودند. اطلاعات بیشتر را از همسایگان و دوستانشان گرفته بودند. هرچه را به زندگی و رفتار آنها مربوط میشد، چک کرده بودند. با اینکه آن دو از مأموریت یکدیگر خبر نداشتند، به نتایج مشابهی رسیده بودند که صحت و دقت گزارشها را نشان میداد. خواندن پروانهها سخت سرگرم کننده و عبرتآموز بود. مفتشهای کارآزموده وظیفۀ بازجو و روانکاو و میکائیل را یکجا به عهده گرفته از پس امری خطیر برآمده بودند. جالب اینکه آنها در پیجوئی این روابط دو وارث جدید را هم یافته بودند. عدد وراث به بیست وسه نفر رسید.                   

حالا میدانستم که فلان برادرزاده تا چه حد به من شباهت دارد به یاغی، یا به مادرش. کدامشان پولپرست و خلافکار و شرورند؛ کدام یک اهل حساب و کتاب و مقید به حلال و حراماند؛ کی فقیر است و کی به درآمدش قانع است و کدامشان از سابقۀ تبارش خبر دارند و چه کسی پنهانکار است. سه نفر از آنها فعلاً در زندان بودند که اطلاعات در مورد جرمشان تکمیل شده و زمان آزادی آنها معلوم بود. دستمزد کلانی که به هریک دادم طوری رضایتبخش بود که آنها را رهین منت ساخت. باز هم تأکید کردم که مسأله کاملاً سری است و احدی نباید از گزارشها بو ببرد. دیدم آنها به اصول حرفۀ خود که کتمان اسرار است، بیش از آنچه فکر میکردم مقید هستند، خیالم راحت شد. 

از سردفتر خواستم مواد قانونی ارث و اطلاعات مربوط به هبه و ثلث و عمرا و ریزهکاریهای دعاوی میراث در دادگاهها را برایم بیاورد. این هم پروندهای شد قطور که مرا از تمامی راههای قانونی و غیر قانوعی که مرسوم است ـ و وکلا و سردفترها از جزئیات آن کلاه شرعیها و تخلفات قانونی مطلعاند ـ آگاه کرد. وقت زیادی ازم گرفت، اما پس از فهم این اطلاعات گوناگون و پرتضاد، به مراتب معصومیت خود در قبال اشرار قانونمدار پی بردم. دیدم من و شیطان، روحمان از این همه دستاندازهای قانونی ضد قانون که کسانی در این ملک بابت کلاهبرداری و تضییع حق دیگران انجام میدهند، کمترین خبری نداشته است. آگاهی یافتن از خلأ قانونی در وضعیت موجود، تسلط تو را بر احوال دیگران و سرنوشت آنان تا جائی پیش میبرد که خیلی نزدیک میشوی به موقعیت یک وکیل کلاش و یک قاضی رشوهگیر و یک مدیر فاسد که با خیال راحت لای تبصرهها و در فاصلۀ مواد قانونی، چرخشها میکنند و درآمد سرشار حاصل شده را با خیال راحت نوش جان مینمایند. چهقدر ستمهای فردی ما در برابر ظلم دسته جمعی آنان کمفروغ و بی بهاست. یک لحظه حسرت بردم به حال آنان که در پناه قانون عین قدرتاند و میتوانند به راحتی ازقانون فراتر روند و در عین نیکنامی و اقتدار شغلی، به زره فولادین سراسری ـ و در عین حال نامرئیـمتصل شوند که در هرجا و هر زمان از بازخواست و تعرض مصونشان میدارد. بیمی از مکافات و مجازات ندارند و اگر حلقهای از آن فروافتد، حلقههای قویتر آن زره لایزال را استوارتر و بی گزندتر میکنند به کوری چشم عدالتخواهان و آزادگان جهان و آنها که حقیقت را از واقعیت برتر مینشانند.

جدول بالابلندی تهیه کردم از میراثبران احتمالی که در برابر ردیف عمودی بیست و سهگانه، چکیدۀ مندرجات پروندۀ مربوط به آنها را در ردیف افقی نقل کردم. این کار را با صبر و حوصله انجام دادم. در پی آن مرحله، برای هر صفت و رفتاری رمز معینی را انتخاب کردم که شامل جنبۀ مثبت یا منفی اخلاقی فرد، کارکرد کمی و کیفیاش، درنهایت ارزیابی مستند من از ارزش زیستی و رفتاری شخص بود. در آخر برای هریک، کارنامهای مشروح تهیه شد که با عدد و رقم همراه بود. قدم آخر تبدیل این ارقام و کدهای معین به نمودارهای رنگی بود که آنها را در مقایسه با هم و در تقابل با مایملک من نشان میداد. نمیدانستم اگر این کار دشوار اما توأم با تفریح و حیرت نبود، زمستان دشوار امسال را چگونه میتوانستم بی هیچ انگیزۀ دیگر به بهار برسانم. اتاقی که پیشکار را هم از ورود به آن منع کرده بودم، هر روز دو سه ساعتی مرا در برابر سه دیوارش به تماشا و تجزیه تحلیل ارقام جدولها و نمودارها میایستاند. طبیعی است که توقفم رو به روی دیوار متکی بر  ویلچر بود. نقرس و رماتیسم به کمک هم آمده بودند تا خلاف فصل پیشین، از ایستادن و راه رفتن عادی معاف باشم. کونخیزه یا بر ویلچر به این طرف و آن طرف میرفتم. مراجعۀ مکرر به پروندهها، مرا هوشمندانه به تصحیح جدولها و محورها وا میداشت. میخواستم جمعبندی من از احوال آن بیست و سه نفر، درست مطابق همان واقعیتی باشد که چشم و گوش سیار من با دقت حرفهایشان درک کرده و گزارش داده بودند.

پس از بیرون کردن آن اوباش رسوا، پیشکاری از اقوام دور انتخاب کرده بودم که دائی رضا همواره از او به عنوان آدم چلمنی یاد میکرد که سادهلوحیاش، بزرگترین دشمن خوشبختیاش  بود. دائی رضا، دلهدزد و قالتاق نبودن را سادهلوحی میانگاشت، اگرچه زرنگتر از او، فقط خود خر بود. حسامالدین، زنش را هم با خود آورد تا آشپزی و شست و شو و رفت و روب را انجام دهد. هر دو حوالی پنجاه سالگی بودند و مرا از آوردن کسی دیگر برای انجام انواع خردهفرمایشهای از کارافتادگی، بینیاز کردند. محض احتیاط چندبار پول و اشیای قیمتی را در دسترس آنها نهادم و دست و دل پاکیشان مسلم شد. اگرچه از این باور برنگشتم که آدمیزاد این استعداد فطری را دارد که روزی به هر دلیل، یا بی دلیل، دزد و قاتل و منحرف از کار درآید و این چرخش حیرتآور،برای خودش هم نامنتظرباشد. چندبار به دائی رضا کنایه زدم که  بشر در اصل  با شر است و هیچگاه بی شر نیست. سر تکان میداد یعنی: مثل من!     

قیمت  دارائی غیرمنقولم را از سردفتر استفسار کردم. فکر نمیکردم صاحب چنین دارائی کلانی باشم. قیمت تقریبی تابلوها و اشیا و پول نقد را که بدان افزودم، اعتماد غرورآمیزی پیدا کردم از نوع رضایت خاطر اشراف و تاجران پیر که یقین دارند تا آخر عمر میتوانند بدون فروش چیزی در عین تجمل زندگی کنند. خرج دررفته تا زمان وفاتم، ثروتی باقی میماند که بیشتر آن بیست و سه نفر میتوانستند از سهم ارث آتی، بیدغدغه زندگی کنند. علت اینکه نگفتم همه، اشاره به بیشتر آنها کردم، این بود که در همان ارزیابی اولیه، پنج تا هفت نفر آنان در شرایطی بودند که رفاه آتیشان موجب تباهی جامعه میشد. سه تن از آنان سارق مسلح و قاتل و کودکآزار بودند. سارق مسلح دوبار بهش عفو خورده بود و همین روزها آزاد میشد. آنکه قاتل بود، جوانکی 16 ساله بود که رفیقش را به علتی واهی کشته بود و حالا پس ازسه سال، با دادن دیه، رضایت خانوادۀ مقتول را کسب کرده بود. یک نفرشان قاچاقچی آدم بود. دو نفر در فروش و مصرف مواد افیونی نه تنها فعال بلکه سردستۀ اشراربودند. نفر هفتم شاعری بود که فعلاً در جرگۀ کارتنخوابها بود و نمونۀ اشعارش را که دیدم، دانستم سزای کسی که ادبیات مادری را تا این حد خراب میکند، همین در به دری توأم با خفت و خواری است. از گناه آن شاعر نگونبخت و آن لاطی گاهی ملوط میشد گذشت، اگر قول میدادند مفعول بیواسطه نباشند. به هرحال، فعلاً زیر خط پذیرش جامعهشناسانهام قرار گرفته بودند. میماند شانزده نفر دیگر که خوشبختانه از نظر سلامت روانی و رفتار اجتماعی آنقدر بد و ناپسند نبودند که عاق شوند و از ارث محرومشان کنم. از این بیست و سه نفر، یک نفر که سرش به تنش بیارزد و مثل (من) نقاش جهانی میراثگذار صاحب کمالاتی منحصر به فرد باشد، نبود. چه انتظار بیجائی داشتم از جمعی بینوا و دست به دهن که نه سایۀ تربیت پدر دیده بودند و نه مال و منالی به دستشان افتاده بود که بتوانند خود را از تنگنای ناداری و نادانی برهانند؛ چه بهتر! اگر گشایشی در کارشان حاصل میشد، لااقل فرزندان آنها  مثل آدمیزاد زندگی میکردند. 

در جدول نیمهنهائی، موقعیت هر یک از آنان را برای برخورداری از ارث مشخص کردم. برحسب نمرهای که در پایان کارنامهشان درج شده و نمودار وضعیت بد، ناچیز یا قابل قبول افراد بود، شایستۀ بهرهگیری از اموال من بودند یا به عکس لیاقت دریافت آن را نداشتند. از اول هم پیدا بود که خوب و عالی توی آن جماعت پیدا نمیشود. نیمی از جمع قابل قبول زن بودند. از این هشت زن، یکیش خواهر ناتنیام بود که از نسل اول باقی مانده بود و هشتاد سالگیاش را سرسختانه ادامه میداد. زنهای دیگر مثل پسرها، برادرزاده یا خواهرزادهام بودند. شش زن  جز خانهداری عنوان دیگری نداشتند و پرونده نشان میداد که از خانهداری هم سررشتهای نداشتند؛ در واقع خانهای نداشتند. طبق جدول نیمهنهائی دلم نمیخواست به عدهای که در پائینترین حد زیستی یعنی «ناچیزها» بودند، ارثی تعلق گیرد. مقصودم ولگردان و سارقان و معتادان خاندان کوچک من بود. اضافه کنم که دو نفر از خواهرزادههایم به تأسی از مادرشان به تکپرانی اشتغال داشتند و طبعاً در جمع مطرودان قبیله قرار میگرفتند. اگرچه یک شب این فکر به خاطرم رسید که در این جمع فقط مطرودان و عاصیان بودند که بیشترین شباهت را به من داشتند و زهر جنایت و خباثت در وجودشان موج میزد و آنها را از عوام مطیع و سر به چرا جدا میکرد.

برای جدول نهائی تعیین ارث بازماندگان، به مشکلات قانونی و شرعی و عرفی برخوردم. دوستتر میداشتم که زن و مرد به تساوی از ارث من بهرهمند شوند که قانوناً عملی نبود. این میل در من بالا گرفت خلاف واکنش عوام که به مقبولها سهم بیشتری نسبت به بدکارهها و ناچیزشدهها میدهند، سهم خلافکاران را که قانوناً برابر دیگران دریافت میکردند ـ از طریق اختیاراتی که در تخصیص ثلث خود داشتم ـ  دو سه برابر دیگرانی کنم که ریاکارانه یا بیمزده همرنگ گله بودند. این مطرودان اگر نه ادامۀ من، به هرحال سایهای کمرنگ از عصیانگری چون من و طغیانگری چون پدر دزد و غارتگرم بودند. جدول نهائی هر بار دچار نوسانات تندی میشد که گاه حوصلهام را سر میبرد. با توجه به اختیاراتی که در مورد ثلث دارائیام داشتم و ماجرای هبه و این حرفها، شروع کردم دست بردن در تناسبات قانونی ارثیه و هربار کمپوزیسیون تازهای از رنگهای متغیر آفریدم. میراثی که بعد از من میتوانست به طریق سادهای حل شود و ذکور دو برابر نسوان ارث ببرند تبدیل شد به میدان خلاقیت شورانگیزی برای درهم ریختن ریتمها و ایجاد هارمونی جدید و تاشهای اعجاب آور.

پروندهها را دوباره مرور کردم تا متوجه شوم بین خویشاوندان عادی و خوشنام، نشانههائی از شرارت و ناپاکی احتمالی وجود داشته که از نظرم دور مانده باشد. در روشنای این نگرش جدید، دیدم بسیاری از افراد پاکدامن، نقاط مبهمی در زندگی خود دارند که در صورت آشکار شدن، چه بسا آنها را در مظان اتهام درمیآورد. هرچند زندگیشان عادی و عرفی به نظر میرسید، اما گزارش مفتشان در مورد دورههائی از زندگی آنان سکوت کرده ـ یا به اسناد و وقایعی دستنیافته ـ بود که در صورت رازگشائی، آنها را در وضعیتی پستتر از اراذل و اوباش خاندانم مینشاند. در پایان تصمیمگیری بودیم و دیرشده بود تا جست و جو در ورطههای تاریک بشری را از سر گیریم. شناخت رنجآمیزم از نود سال درگیری آگاهانه با جماعت لشوش، زنهارم میداد: عموجان! به خودت هم اطمینان نداشته باش! 

پیشنویس وصیتنامهام را شروع کردم و با اطلاع دقیق و همهجانبهای که از تنگناهای قانونی و گریزگاهای شرعی و عرفی داشتم کوشیدم به طور کاملاً تصادفی عدهای را بر عدۀ دیگر برتری بدهم و در این حال، بردۀ هوسهای آنیام بودم که مرزی برای انهدام بنیادهای مستقر نمیشناخت. این طوری بود که آن لاطی ظاهراً ملوط و شاعر کارتنخواب و تکپران پنجاه و دو ساله، خیلی بیشتر از دلاک مقدسمآب شصت ساله (بزرگترین برادرزادهام) و کارگر زحمتکش بخاریساز، پول و ملک نصیبش میشد. با استفاده از اهرمهای عمرا و هبه و سهم ثلث و عناوین مشابه، جدول ارزشیابی پیشین را کلاً به هم ریختم. امروز به هرکس که نامش زودتر به خاطرم میآمد چیزی را میدادم که دیروز به دیگری بخشیده بودم. ازکارمند معیل پریشاناحوال میگرفتم و با شوخچشمی دو برابرش را به زن هشتاد ساله میدادم. معلوم نبود که آن خواهر مکرمه بیش از یک هفته صاحب آن سهم باشد، چرا که دهاتی دست به دهانی که کوچکترین برادرزادهام بود، میتوانست با دریافت سهم اضافی آن خواهر، فیالمجلس صاحب زمین و گاو و زن دوم شود. این رفتار طغیانی و هوسناک که مراتب قانونی و عرف رایج را به سخره گرفته بود، در پیشنویسهای مکرر، دایم دگرگون میشد. هربار ساختمان پیشین فرو میریخت و سازمان جدیدی سر بر میآورد که این وضع نوظهور، چون خلاقیتی بالبداهه باعث حیرت و تفریح خاطر میگردید.

عاقبت از این همه پیشنویسهای متناقض خسته شدم. میانگینی از پیشنویسها را برای نوشتن وصیتنامۀ نهائی تهیه کردم. متنی مفصل در زمینۀ مایملک خود و سهم وراث نوشتم و آن را به مواد قانونی و تمهیدات شرعی و عرفی آراستم؛ با هرآنچه از سردفتر و وکیل و چند شرخر آموخته بودم به تدوین نهائی شاهکارم دست زدم. وقتی متن را با سردفتر در میان نهادم، دچارحیرت شد. همه چیز از لحاظ مراعات قانون مدنی درست؛ در عین حال خلاف شرع و عرف و روح قوانینی بود که هدفش سهولت و ایجاد عدالت در روابط افراد جامعه است.

«نمی توانم ایراد قانونی بگیرم، اما این یک وصیتنامه نیست.»

«اشکالش کجاست؟» 

«اشکال شرعی و عرفی ندارد، اما عین  معمای ابوالهول است.»

«خلاف قانون است مگر؟»

«اصلاً. اما با این پیچ و واپیچهای قانونی، این اما و اگرها، کسی صاحب قرانی از دارائیتان نمیشود. »

«خواستهام کسی حق دیگری را نخورد، یک مقدار محکم کاری.» 

«میافتد توی دعوا، محاکم هم به آسانی نمیتوانند رأی بدهند.»

«اگر همه رضایت بدهند، همه به حقشان میرسند.»

«وراث با این اختیارات غیرعادی که به آنها دادهاید حاضر به تراضی نمیشوند.»         

« کیان خانواده باید حفظ شود، باهم کنار بیایند.»

«کنار نمیآیند. در تقسیم معمولی ارث غالباً گرفتاری پیدا میشود، این را که میبینم، نه فقط از زندگان کسی به حقش نمیرسد، بازماندگانشان، یکدیگر را تکهپاره خواهند کرد، بی آنکه  چیزی  عایدشان  شود.»

«شرایط را بپذیرند، طبق قانون عمل خواهد شد و نیت  متوفا.»

« نیت متوفا این است که ملک و عمارت تقسیم ناشدنی بماند و پول نقد هم در بانک.»

«شاید بهتر بود ثلثم را وقف خاص میکردم، برای بنیادی که تابلوهایم راحفظ کند.»      

«انشاءالله که خودتان زنده باشید، اما بعد شما، به کسی چیزی نخواهد رسید جز خصومت و پروندهسازی و احتمالاً خونریزی و نفرت چند نسل از همدیگر به خاطر یک عایدی واهی. این کامبیز دیگر چه صیغهای است که وصی تامالاختیار کرده اید؟»

«خب دیدم بیشتر از دیگران با قانون سر و کار دارد، شایستهتر است.»

«من این حراملقمه را میشناسم. پدرش زیر دست من کار میکرد در دفترخانه. میدانید همه جا نشسته گفته شما سر پدرش را زیر آب کردهاید.»

«من هم این مزخرفات را شنیده ام، اما آدم کاردانی است، میتواند همه را برای گرفتن سهمشان متحد کند.»

«برعکس، اگر کسی بتواند جزوی از اموال را بالا بکشد خود اوست. بین خودمان بماند  علاوه بر سردفتری، در دایرۀ تعقیب و مراقبت خرابکاران فعالیت میکند. خیلیها نمیدانند در آنجا کار میکند. خون چندتا از بچههای بیگناه مردم به گردنش است. شاید برای رفع این گهکاریهاست که توالت میفروشد.» 

         

مفتشها برایم نوشته بودند که کامبیز معروف به شازده بیکس، پشت سر من لیچار میبافد. میدانستم با بخش خاصی کار میکند. همین  سردفتری هم با اشارۀ آنها گیرش آمده، در واقع پوشش کارش است. ضمناً انحصار فروش سرویس بهداشتی را هم بهاش دادهاند. بیشتر  توالت فرنگی و ایرانی میفروشد. البته این را دیگر کسی خبر نداشت که برای مقامات پا جور می کند از همهجور.

ته دل خوشحال بودم که تدارک این سند قانونی، مهلکتر از نقشۀ انفجار عمارت و باغ از کار درآمده است. شرارتی کامل فراتر از تمامی آشوبزائی و نابکاریهای گذشتهام. نگاه کردم به آیندهای که در آن نبودم و ارادۀ من، طبق قانون جاری بود تا آدمها را از قشرهای مختلف شهری و روستائی و درجات مختلف زندگی به جان هم بیندازد و آنها را در کلافی کور، چون مگسهائی درگیر کند که عنکبوت مرگ آنها را به تقلا و در آخر پوسیدن کشانده است. ناخواسته به چیزی رسیده بودم که ظاهراً شکل خیرخواهانه و قانونی داشت و در عمل کاری از دست قانون یا کسی برای حل این معضل برنمیآمد. کامبیز عملاً نه خودش میتوانست گهی بخورد نه میگذاشت دیگری قاشقی مزهاش کند. جز او چه کسی میتوانست با قدرت پنهانیاش همه را از ارث محروم کند و در عین حال با آن سد و بندهای قانونی که مکارانه تعبیه کرده بودم خودش هم بینصیب میماند.

پروندههایم نشان میداد که آن آدمها: وارثان احتمالی من، اگرچه با هم تفاوت زیادی داشتند، اما در یک نکته شبیه هم بودند؛ هریک از آنان با سماجتی ابلهانه خود را عاقلتر و محقتر از دیگران میدانست. امکان نداشت کسی از آنان در این دعوای گستردۀ پیچاپیچ خود را از دیگری کمتر بشمارد و کوتاه بیاید یا به طرحی تن در دهد که در آن حسن نیت آنها بر سوء نیت من غلبه کند. 

بهار آن سال سرگرمی تازهای پیش گرفتم. سه وصیتنامۀ دیگر هم تهیه کردم با یک تاریخ و یک انشا که متنهای متناقضی با همدیگر داشتند. هریک نمونهای از لیاقت ذاتی من در دور زدن قانون و تحقیر رسوم رایج بود. شهروندان محترم تعبیرهای تندی نسبت به ما مطرودان دارند، چون مثل آنها نیستیم، اما این را نمیدانند گرگی که پیه مطرود شدن را به تنش میمالد قدرتمندتر از گوسفندانی است که چراگاهشان راهی نسبتاً کوتاه به سلاخخانه دارد. آزادی طبیعی گرگ به  زحمت گرسنگی و سرما و تنهائیاش میارزد. گوسفندانی پیدا میشوند که ته دلشان قدرت و رهائی طبیعی گرگ را آرزو میکنند، اما  گرگ شدن، تنها با بریدن از علف و آغل به دست نمیآید.

چند ماهی طول میکشید تا محاکم بین آن نسخههای متناقض یکی را انتخاب کنند، اگرچه در هر یک از آن اسناد، تفرقهافکنی و درگیر شدن افراد خودبین ترسنده از دیگری، به دقت هدفگذاری شده بود. حالا در آغاز تابستان بودیم و خیالم آسوده شده بود که زندگیام با آن حادثۀ وفات پایان نمیپذیرد، بلکه ادامه مییابد در مناقشۀ چندین ساله، شاید نفرین پایانناپذیر ورثه که در آن ارادۀ من در تخریب اوضاع و تحقیر کسان، کماکان بر ذهن و زندگی خویشاوندانم مسلط خواهد بود. از فردا نوشتن را قطع خواهم کرد، همانطور که ده سال است نقاشی کردن را کنار گذاشتهام، تا کی آن حملۀ نهائی نزدیک شود و مرا از ویلچر پرتاب کند یا در رختخواب چون مارگزیدهای بر خود بخماند و به پیچ و تاب اندازد. سیانور را در جعبهای دم دست گذاشتهام که به ملکالموت زنهار دهم قادر به شکنجۀ من برای مدتی طولانی نیست.

 دوست داشتم همۀ دست نوشتههایم را از بین میبردم، همچنانکه دلم میخواست روزی آن پردههای تکراری منحوس را بسوزانم، اما هنوز آزار دیگران را بر آسایش خویش ترجیح میدهم…

عین حب نبات

(بخش منتشر نشدهای از کتاب «عین حب نبات»که احتمالاً منتشر خواهد شد.  طبیعی است که وقایع مندرج در آن برمیگردد به دهۀ چهل که که اهالیاش، غالباً شهر تهران را مینوشتند طهران.)

خاطرات کافۀ لالهزاری             

  • عصرها میرفتم یه کافه بر لالهزار و اسلامبول. ته کافه دری بود که باز میشد به یه کافۀ دیگه، واسۀ آن کافۀ دومی بود که کافۀ اولی اون همه شلوغ میشد. از کافۀ دوم هم میتونستی بری به کافۀ سوم. کمتر کسی از کافۀ سوم میتونس خودشو به خونهش برسونه. همونجا میموند وسط استخونا و کتیبهها.

 

  • یه وقتی منم هوس کردم از در سوم برم تو. به رفیقم گفتم: میترسی بیای؟ گفت: از چی میترسم، کجا؟ گفتم: از اینکه رد شیم بریم تو از این در. گفت: تو که چیزی نگفته بودی. گفتم: حالا که گفتم. گفت: انگار خودت میترسی. گفتم: البته ترسم داره، اما اگه باهم باشیم بهتره. گفت: دو تا مردن کی گفته بهتر از یه مردنه؟ گفتم: حالا میای یا نه؟ گفت: اگه بیام دیگه منو نمیبینی. گفتم: مگه تو رفتی اونجا؟ گفت: ما الان داریم از اونجا حرف میزنیم. گفتم: پس اون حرفا که میزدن که کسی برنمیگرده! گفت: فکر میکنی برگشتی؟ ازکجا؟
  • هوس کرده بودم که از کافۀ سوم برگردم به دنیا. رفیقمو پیدا کردم. خاک شده بود. بهش گفتم: حالشو داری برگردی؟ به دلیلی نمیتونس جواب بده. خاکشو ریختم تو دستمال یزدی گره زدم. راه افتادم. خروجی رو که پیش از این میدیدم پیدا نمیکردم. خاک من داشت قاتی میشد با خاک رفیقم. خاطرات او نشت میکرد تو خاطرات من. بیشتر به خاطر بارونی که شتک میزد. تو فضاهای مالیخولیائی گریه گاهی سیل میشه.

 

  • با این که خاک شده بودیم، یه روز زدیم بیرون. باد شمال که این بار از جنوب میوزید، من و رفیقم  رو لوله کرد واز درز و دالان عبور داد. از هیاهوی کافۀ دوم گذشتیم. عدهای ما را شناختن. از در کافۀ اول افتادیم تو اسلامبول و رفتیم از نادری و سهراه شاه رد شدیم. حوالی سینما آسیا پاسبان قانونی وایستاده بود سر چهارراه چهارچشمی مواظب که چهارراه شاه یه دفعه به قول عوام نشه سه راه. حرف اونا سبز بشه. گفت: بازم که رفتید ماطاووس؟ گفتیم: ما از اون دنیا میآیم. گفت: هرکی قد شما بزنه از هرجا که دلش خواس میاد.
  • توی میدانی که سی سال بعد اسمش میشد جمهوری نشسته بودیم و گپ میزدیم. بعد نشستیم یک شکم سیر گریه کردیم. هم دیگه رو بغل کردیم و لب جوب دراز به دراز افتادیم رو اسفالت. بیدار که شدیم، دور و برمان بیشتر از پول دوبطر، سکه ریخته شده بود. نا نداشتیم که قیچی کنیم راهو تا ماطاووس. اونقدر موندیم که اسم خیابان شد جمهوری. حالا نه فقط ما خاک راه بودیم، ماطاووسم با کافهش خاک دورتر بود.

 

  • یه روز با رفیقی که دیگه نبود اما هوس دیدنشو کرده بودم، راه افتادیم رفتیم بیسترو ده ریالی . اون وقتا ارزانی بود و شکم آدم خیلی زود پیه می آورد. رفیقم گفت: من از این دانشجوا خوشم میآد. گفتم: برای معاشرت؟ گفت: برای مبارزه، اینا قدر مبارزه رو میدونن. گفتم: حالا تو بیسترو چه وقت این حرفاس؟ وسط این حرفا بودیم که دیگه ندیدمش. با اونا رفته بود یا از اول با من نیومده بود. یادتونه که گفتم دیگه نبود اما. . .

 

  • یک بار با همین رفیقی که نقلشو گفتم راه افتادیم بریم بیسترو. آخه همه چیزش صرفه به حال بود؛ غذاش، آدماش،گارسناش که زن بودن و رقاصۀ کافۀ بغلی. تو راه رفیقم گفت: من میخوام مبارزه رو به جائی برسونم. حواسم نبود، پرسیدم راش دوره؟ گفت: معلومه با آدمائی مثل تو. گفتم: من کی گفتم میام. رسیدیم به بیسترو. شش هفت نفر بشگههای آبجو را ازپلههای پاساژ بالا آورده بودن قل میدادن وسط خیابون. گفتم راهشون دوره با بشگهها. رفیقم گفت: جبر تاریخ از وسط بشگه رد میشه حتا در مونیخ. رفت قل بدهد با آنها.   
  • در کافه که نشستهای، از لیوان سوم به بعد؛ معلوم نیست که قبل از لیوان سوم و قبل از ورود به کافه، دنیای بیرون چه بوده و چه تأثیری داشته روی فضای داخل کافه و عاقبت اهل آن. حالا ما و آقارضا که در لیوان ششم یا پنجم بودیم و بارها رفته بودیم تاوان پس بدهیم حالا چه میتوانستیم بکنیم تا از داخل کافه  حالات ما بتواند تأثیر بگذارد بر فضای بیرون کافه و آن را طوری تغییر بدهد که با حال ما سازگارشود. آقارضا گفت: این دنیا عاقبت به شکل ما میشود. پرسیدم: به این خرابی؟ آقارضا گفت: این دنیا را میسازیم مطابق میل خود، البته خودش هم باید بخواهد. غلط میکند نخواهد. از پشت شیشه میدیدیم که دنیا مقاومت میکرد. با پیادهروی بارانی با عابران ملول و عصبی شتابان، با آن درختها و کلاغان و چند پاسبان.

 

  • با دوست که از او یاد بسیار میکردیم و دیگر نبود که قدرش را بیشتر بدانیم، رفتیم جرعههای خوشگواری بالا بیندازیم. دوست گفت: یادته چهقدر میاومدیم اینجا با اون آدما. گفتم: آره. گفت: اون مادر بخطاها. گفتم: اما اونام مثل ما بودن. گفت: فرقی نمیکنه. گفتم: اما به من بر میخوره. پرسید: مگه تو هنوز چیزی داری که بهت بر بخوره؟ گفتم: نه. خواند «غمخوارخویش باش، غم روزگار چیست». گفتم این روزگار مادر بخطا. گفت: ما دست به دست هم دادیم این روزگارو ساختیم. نوبت که به او رسید، پیاله را نگونسار ریختم به خاک.
  • از من خواست تا خانۀ پدرش همراهیاش کنم. پدرش بیمار نبود. به این بهانه او را کشیده بود به منزل تا سیر ببیندش. نقاش گفت: این آقا ول میگشت تو عرصات، آوردمش شما را ببیند. گفتم: رفتم خونۀ خاله/ دلم واشه/ خاله خسید/ دلم پوسید. پیرمرد خندید: سرقبر غریبان آنقدر گریه کن که چشمت تر شود نه کور شود. وقتی آمدیم بیرون، پرسیدم تو دیوانهتری یا پدرت؟ گفت: کسی که به پیرمرد عصر پهلوی میگوید خاله؟

 

  • چهار نفری که دور میز نشسته بودیم و مینوشیدیم، نفر پنجم را وارد صحبت خصوصی خودمان نکردیم. اگرچه پیش از نشستن دور میز خودمان هم یکدیگر را نمیشناختیم. نفر پنجم چارهای نداشت جر اینکه لوبیایش را در سکوت مزه کند. پیش از تعطیلی کافه مرد پنجم گفت: میبخشید! مجبورم حرفهای شما را تماماً گزارش کنم. پیش ازاینکه بپرسیم او پلیس مخفی است گفت: عادت دارم که هرچه در روز کرده، دیده یا شنیدهام به زنم بگویم. وقتی دستگیر شدیم، همان زن از ما بازجوئی میکرد. شوهر بیچارهاش نه پلیس بود، نه خبرچین. ناشنوا بود.    
  • در دکۀ سرپائی، با همسایۀ تازه گپ میزدیم. درعرض نیم ساعت اولیه، سی سال از زندگیمان را من به او گزارش داده بودم و او به من. در نیم ساعت بعد، صحبت به مسائل پیچیدهتری مثل خالی کردن مثانۀ من و قطع پروستات او و دردهای ماهیانۀ عیال و سقط جنین پی در پی زنش و عقاید مخفی سیاسیمان کشید. هنوز فرصت نکرده بودیم به هم بگوئیم در چه ادارهای کار میکنیم و چه مسئولیتی در قبال اخلال نظم عمومی داریم.

 

  • تا وسط شهر میرفتم اغلب پیاده با شکم خالی و جیب نیمهخالی، تا به کافهای برسم که گاهی مشاهیر در آن دیده میشوند. آنها را از دورترک میدیدیم. آنها هم مثل ما پیاده میآمدند و به دلایل مالی بیشتر از ما نمینوشیدند، حساب قرانهای معدود جیب را داشتیم و قدر هر جرعۀ گرانبها را میدانستیم. شک نداشتیم با این همه شباهت در نوشیدن و جدل و جدال و کلهپا شدن و فقر دایمی، روزی ما هم مشاهیر این کافه خواهیم شد.
  • وقتی ما مشاهیر موسفید کافه شده بودیم، غالباً جوانانی را میدیدیم که با حیرتی خاص به ما مینگرند. بین خودمان میگفتیم اینها هم روزی مثل ما مشهور خواهند شد. خیلی زود دانستیم ارزان بودن کافه موجب شده است تا تعدادی جیببر وقواد و سابقهدار معتاد، اینجا را ایستگاه موقتی خود بدانند و از حضور ما حیرت کنند.

 

  • پیش ازظهرها جرعهای میزدم در پیچ ساحل. چیزی مینوشتم برای روزنامۀ محلی. مشتریهای کافه، ماهیگیرانی بودند که هیاهو میکردند نه فقط سر و صدا. هیاهوی آنها مانع کارم بود و چارهای نبود. یک روز که روزنامه عذر مرا بابت تشویش اذهان عمومی خواسته بود، زودترک به کافه رفتم. بسته بود. کنار ساحل خبردار شدم صید قدغن شده. ماهیگیران دو مأمور را تا حد کشت کتک زده و سی صیاد خشمگین بازداشت شده بودند. در دفترچهام یادداشت کردم: «ماهی ماهی را میخورد، ماهیخوار هر دو را.» ماهیگیران در کافه نبودند چون کافه بسته شده بود. مجبور نبودم در هیاهو بنویسم، چون اخراج شده بودم. آدمها کتک خورده و بازداشت شده بودند و این مصداق بهتری بود برای تشویش اذهان عمومی تا چند کلمۀ یاوه در نشریۀ بیمشتری.
  • آمده بود بپرسد چه باید بکند با انبوه کتابهائی که پدر میراث گذاشته بود برایش که اتاق را تاسقف انباشته بود. فکر کرده بود که کتاب را عین حب نبات میبرند و نبرده بودند. قرض مانده بود و دق آمده بود دنبالش. گفتم سابق، کار آسان بود، سوختبار زمستانی بود، میانداختیم توی تنور یا بخاری، اما حالا برای مقوا شدن میخرند. گفت: از ادارۀ کاغذ باطله آمدند، اما تشخیص دادند سم موجود در این کتابها آنقدر زیاد است که در صورت مقوا شدن هم برای مشتریان مواد غذائی و شیرینی زیانآور خواهد بود. گفتم: درست مثل وضع بنده.

 

  • در اداره بیست سال سابقه داشتم، بعد بیرونم کردند چون دقیقا نوزده سال آن را به هرصورت اداره نرفته بودم و آن یک سال را هم کار نکرده بودم. این را در کافه به دوستم اعتراف میکردم. با بی اعتنائی آشکاری گفت: اینکه چیزی نیست؛ من پنجاه سالهام و تا حالا یک روز هم زندگی نکردهام، همهاش کار احمقانه و هدر کردن هوش و حافظه و شعور. طوری که الان شعوری برایم باقی نمانده تا چند روزی هم به میل دل خودم زندگی کنم.
  • در کافهای که دو کافۀ دیگر در شکم خود داشت، نشسته بودم. کافۀ سوم بیشتر به شاعران مرده اختصاص داشت. شاعران متوفا اینقدر توان داشتند که شعرهای خود را بخوانند، مجاز به کار دیگری نبودند و از این بابت نه تنها اعتراضی نداشتند، بلکه شاکر بودند چون در دو کافۀ بیرونی مجوز همین کار را هم به آنها نداده بودند. من که شعرهای خود را از بر نبودم، یکی از بهترین شنوندهها قلمداد میشدم. آنقدر زیاد و با دقت گوش کرده بودم که شنوائیام کاملاً آسیب دیده بود. روز به روز تظاهر به شنیدن اشعار آبدار شاعران محفل در من بالاتر میرفت. بعد شروع کردم آن صدبار شنیدهها را قی کردن. در عرض یک سال ادبی، من در نظر آن شاعران، مشهورترین یاوهگوی عصر بودم. توجه نمیکردند که من با دقتی خللناپذیر فقط شعرهای آن را واگو  میکردم.

 

26 بهمن 1393 ـ کوی نویسندگان